داستانهای کوتاه



فردا: نوشته صادق هدایت


فردا


ـ مهدی زاغی
چه سرمای بی پیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم؛ انگار نه انگار... تو کوچه، چه سوز بدی می آمد! ـ اما از دیشب سردتر نیست. ـ از شیشهء شکسته بود یا از لای درز در که سرما تو میزد؟ ـ بوی بخاری نفتی بدتر بود. ـ عباس قرولندش بلند شد: «از سرما سخلو کردیم!» جلو پنجره حروف ها را پخش می کرد. نه، غمی ندارم؛ بدرک که ولش کردم: ـ اطاق دود زده، قمپز اصغر، سیاهی که بدست و پل آدم می چسبه، تق و تق ماشین، آب زنگاری حوض که از زور کثافت یخ نمیبنده، دو بهم زنی، پرچانگی و لوسبازی بچه ها، کبابی «حق دوست»، رختخواب سرد ـ هر جا که برم، اینها هم دنبالم میاند. نه، چیزی را گم نکردم.چرا خوابم نمی برده؟ شاید برای اینه که مهتاب رو صورتم افتاده. باید بیخود غلت نزنم ـ عصبانی شدم. باید همه چی را فراموش کنم؛ حتی غلت نزنم ـ عصبانی شدم. باید همه چی را فراموش کنم؛ حتی خودم را تا خوابم ببره. اما پیش از فراموشی چه هستم؟ وقتی که همه چی را فراموش کردم چه نیستم؟ من درست نمی دونم کی هستم... نمیدونم... همه اش «من...من!» این «من» صاحب مرده! دیشب سرم را که روی متکا گذاشتم، ديگه چیزی نفهمیدم؛ همه چی را فراموش کردمشاید برای اینه که فردا میرم اصفهان. اما دفعه اولم نیست که سفر میکنم. به، هر وقت با بچه ها اوین و درکه هم که می خواستیم بریم، شبش بیخوابی بسرم می افتاد. اما این دفعه برای گردش معمولی نیست. موقتی نیست. نمی دونم ذوق زده شدم یا می ترسم. از چی دلهره دارم؟ چی چی را پشت سرم می گذارم؟ اصلا من آدم تنبلی هستم. چرا نمی تونم یکجا بند بشم؟ رضا ساروقی که با هم چاپخانهء «بدخشان» کار می کردیم، حالا صفحه بند شده، دماغش چاقه. من همیشه بی تکلیفم، تا خرخره ام زیر قرضه، هر وقت هم کار دارم مواجبم را پیشخور میکنم. ـ حالا فهمیدم: این سرما از هوا نیست، از جای دیگه آب میخوره ـ : تو خودمه. هر چی میخواد بشه، اما هر دفعه این سرما میاد ـ با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم. تا آخر جاده باید رفت. چرا باید؟ برای چه؟... تا بارم را بمنزل برسانم. آنهم چه منزلی!... بازوهای قوی دارم. خون گرم در رگ و پوستم دور میزنه، تا سر انگشتهام این گرما میاد؟ من زنده هستم. ـ زندگی که در اینجا میکنم میتونم در اونسر دنیا بکنم. در یک شهر دیگه... دنیا باید چقدر بزرگ و تماشائی باشه، حالا که شلوغ و پلوغه ـ با این خبرهای تو روزنامه، نباید تعریفی باشه. «جنگ هم برای اونها یک جور بازی است ـ مثل فوتبال، اقلا هول و تکان داره. آب که تو گودال ماند می گنده.چطوره برم ساوه؟ انگل اونها بشم؟ هرگز... برای ریخت پدر و زن بابا دلم تنگ نشده. اونها هم مشتاق دیدار من نیستند. نمیدنونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست کردند. عقم میشینه. ـ نه برای انیکه سر مادرم هوو آورد. همیشه آب دماغ رو سبیلش سرازیره، چشمهاش مثل نخوچی، زیر ابروهای پرپشت سوسو میزنه. چرا مثل بچه ها همیشه تو جیبش غاغالیلی داره و دزدکی میخوره و بکسی هم تعارف نمیکنه؟ من شبیه پدرم نیستم.ـ با اون خانهء گلی قی آلود. رف های کج و کوله، طاق ضربی کوتاه، هیاهوی بچه و گاو وگوسفند و مرغ و خروس که قاتی هم زندگی میکنند! آنوقت با چه فیس و افاده ای دستش را پر کمرش میزنه و رعیتهاش را بچوب میبنده! از صبح تا شام فحش میده و ایراد میگیره. نانی که از اونجا در بیاد زهر ماره، نان نیست. اونجا جای من نیست، هیچ جا جای من نیست. پدرم حق آب و گل داره، ریشه دوانده، مال خودشه. هان: مال خودش ـ مالی؛ خیلی مهمه! زندگی میکنه، یادگار داره. اما هیچی مال من نمیتونه باشه، یادگار هم مال من نیست ـ یادگار مال کسانی است که ملک و علاقه دارند، زندگیشان مایه داشته: ـ از عشقبازی تو مهتاب، از باران بهاری کیف میبرند ـ بچگی خودشان را بیاد میارند. اما مهتاب چشمم را میزنه و یا بی خوابی بسرم می اندازه. یادگار هم از روی دوشهام سُر میخوره و بزمین می افته. یکه و تنها. چه بهتر؛ پدرم از این یادگارها زیاد داره. اما من هیچ دلم نمیخواد که بچگی خودم را بیاد بیارم. پارسال که ناخوش و قرضدار بودم، چرا جواب کاغذم را نداد؟ فکرش را نباید کرد.بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است. روز از نو روزی از نو! تقصیر خودمه ـ چهار سال با پسر خاله ام کار میکردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم. آدم جدی زرنگیه. حالا هم بسراغ او میرمکی میدونه؟ شاید بامید اون میرم. اگر برای کاره پس چرا بشهر دیگه نمیرم؟ بفکر جاهائی می افتم که جا پای خویش و آشنا را پیدا میکنم. زور بازو! ... چه شوخی بی مزه ای! اما حالا که تصمیم گرفتم گرفتم... خلاص.تو دنیا اگر جاهای مخصوصی. برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همه جا پیدا میشه. اون جاهای مخصوص، مال آدم های مخصوصیه ـ پارسال که چند روزی پیشخدمت «کافهء گیتی» بودم، مشتریهای چاق داشت؛ پول کار نکرده خرج میکردند. اتومبیل، پارک، زنهای خوشگل، مشروب عالی، رختخواب راحت، اطاق گرم ، یادگارهای خوب، همه را برای اونها دستچین کردند. مال اونهاست و هرجا که برند باونها چسبیده. اون دنیا هم باز مال اونهاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه، ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سر بی شام زمین بگذاریم. اونها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم میزنند! اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز امریکائی که سیاه مست بود و از صورت پرخونش عرق میچکید، سر اون زنی که لباس سورمه ای تنش بود چه جور بدیوار میزد! من جلو چشمم سیاهی رفت. نتونستم خود را نگهدارم. زنیکه مثل اینکه چنگول عزرائیل افتاده، چه جیغ و دادی سر داده بودّ! هیچکس جرأت نداشت جلو بره یا میانجیگری بکنه؛ حتی آژان جلو در با خونسردی تماشا میکرد. من رفتم که زنیکه را خلاص کنم، نمیدونم چی تو سرم زدند. ـ برق از چشمم پرید. وقتیکه چشمم را واز کردم، تو کلانتری خوابیده بودم. جای لگدی که تو آبگاهم زدند هنوز درد میکنه. سه ماه تو زندان خوابیدم. یکی پیدا نشد ازم بپرسه: «ابولی خرت بچنده؟» نه، منهم برای خودم یادگارهای خوشی درام!این چیه که بشانه ام فرو میره؟ هان: مشت برنجی است. چرا امشب در تمام راه، این مشت را تو دستم فشار میدادم؟ مثل اینکه کسی منو دنبال کرده. خیال میکردم با کسی دست و پنجه نرم میکنم. حالا چرا گذاشتمش زیر متکا؟ کیه که بیاد منو لخت بکنه؟ رختخوابم گرمتر شده، اما چرا خوابم نمیبره؟ شب عروسی رستم خانی که قهوه خوردم، خواب از سرم پرید. اما امشب مثل همیشه دو تا پیاله چائی خوردم. بیخود راهم را دور کردم رفتم گلبندک. بر پدر این کبابی «حق دوست» لعنت که همیشه یک لا دو لا حساب می کنه. بهوای این رفتم که پاتوغ بچه هاست. شاید اگر یکی دو تا گیلاس عرق خورده بودم بهتر میخوابیدم. ـ غلام امشب نیامد. منکه با همهء بچه ها خداحافظی کرده بودم. اما نمیدونستند که دیگر روز شنبه سر کار نمیرم. میخواستم همین را به غلام بگم. امروز صبح چه نگاه تند و نیمرخ رنگ پریده ای داشت، چراغ، جلو گارسه وایساده بود. شبیخون زده بود. گمون نمیکردم که کارش را آنقدر دوست داشته باشه. بچهء ساده ای است: میدونه که هست، چون درست نمیدونه که هست یا نیست. اون نمیتونه چیزی را فراموش بکنه تا خوابش ببره. غلام هیچوقت بفکرش نمیاد که کارش را ول بکنه یا قمار بزنه. مثل ماشین رو پاهاش لنگر ور میداره و حروف را تو ورسات میچینه. چه عادتی داره که یا بیخود وراجی کنه و یا خبرها را بلند بلند بخونه! حواس آدم پرت میشه. پشت لبش که سبز شده قیافه اش را جدی کرد، . اما صداش گیرنده است. آخر هر کلمه را چه میکشه، همینکه یک استکان عرق خورد، دیگه نمیتونه جلو چانه اش را بگیره، هر چی بدهنش بیاد میگه، مثلا بمن چه که زن دائیش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرف هاش را باور نمیکنه ـ همه میدونند که صفحه میگذاره. هر چی پایی من شد، نتونست که ازم حرف در بیاره. من عادت به درد دل ندارم. وقتی که برمیگرده میگه: «بچه ها » مسیبی رگ برگ میشه، بدماغش برمیخوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ میتونه جای پنچ نفر هوای اطاق را خراب بکنهاما همیشه لبهاش وازه و با دهن نفس میکشه. از یوسف اشتهاردی خوشم نمیاد، بچهء ناتو دو بهم زنی است. اشتهارد هم باید جائی شبیه ساوه و زرند باشه، کمی بزرگتر یا کوچکتر، اما لابد خانه های گلی و مردم تب و نوبه ای و چشم دردی داره. مثلا" بمن چه که میاد بغل گوشم بگه، «عباس سوزاک گرفته.» پیرهن ابریشمی را که بمن قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نمیدونم چشمش از کار سرخ شده یا درد میکنه. پس چرا عینک نمیزنه؟
عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند. شبها ویلون مشق می بیبیندشاید پای غلام را هم تو دو کشیدند. هماه، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیهء خودشان. برای این بود که امشب نیامد کبایی «حق دوست». پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت میکرد. غلام گونه آرنجش زد و گفت: «ولش، این کله اش گچه.» بهتره که عباس با او دندونهای گرازش حرف نزنه. اون هر چی بمن بگه، من وارونه اش را میکنم. با او دندونهای گراز و چشم چپش نمیتونه منو تو دو بکشه. اگر راست میگه بره سوزاکش را چاق بکنه. اون رفته تو حزب تا قیافه اش را ندیده بگیرند. غلام راست میگفت که من درست مقصودشان را نمی فهمم. شاید اینهم یک جور سرگرمیه... اما چرا از روز اول چشم چپ اصغر بمن افتاده؟ بیخودی ایراد میگیره. بلکه یوسف خبرچینی کرده. منکه یادم نمیاد پشت سرش چیزی گفته باشم. من اینهمه چاپخانه دیدم هیچکدام آنقدر بلبشو و شلوغ نبوده ـ بلد نیستند اداره کنند ـ آخر آدم پامال میشه. غلام میگفت اصغر هم تو این چاپخانه سهم داره ـ شاید برای همین خودش را گرفته. اما چیزی غریبی از مسیبی نقل میکرد: روز جشن اتحادیه بوده، میخواستند مسیبی را دنبال خودشان ببرند. اون همینطور که ورسات میکرده، برگشته گفته: «بر پدر این زندگی لعنت! پس کی نون بچه ها را میده؟» پس کی نان بچه ها را میده؟ چه زندگی جدی خنده داری! برای شکم بچه هاش اینطور جان میکنه و خرکاری میکنه! هر چی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمیتونم بفهمم. شاید اونها هم یک جور سرگرمی یا کیفی دارند، اونوقت میخواند خودشان را بدبخت جلوه بدند. اما من با کیف های دیگران شریک نیستم ـ از اونها جدام. احتیاج به هواخوری دارم. شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همهء این مسخره بازیها را از پشت سر سوت بکنم و برماحتیاج به هواخوری دارم.من همهء دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختممثل این که آدم ساعتهای درازی از بیابان خشک و بی آب وعلف میگذره به امید اینکه یک نفر دنبالشه. اما همینکه برمیگرده که دست اون را بگیره، می بینه که کسی نبود. ـ بعد میلغزه و توی چاله ای که تا انوقت ندیده بود میافته. ـ زندگی دالان دراز یخ زده ای است، باید مشت برنجی را از روی احتیاط ـ برای برخورد با آدم ناباب ـ تو دست فشار داد... فقط یک رفیق حسابی گیرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج بحرف زدن نداشتیم. درد همدیگر را می فهمیدیم. حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده. تو مطبعهء «بهار دانش» بغل دست من کار میکرد. یک مرتبه بیهوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود، دلش از نا رفت. بعد هم خون قی کرد، از اونجا شروع شد. چقدر پول دوا و درمان داد، چقدر بیکاری کشید و با چقدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند، مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت تا به یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفه جوئی خوراک. این زندگی را مشتریهای «کافهء گیتی» برای ما درست کردند: تا ما خون قی بکنیم و اونها برقصند و کیف بکنند، هر کدامشان در یک شب بقدر مخارج هفت پشت من سر قمار برد و باخت میکنند.... هر چیزی تو دنیا شانس میخواد. خواهر اسدالله میگفت: «ما اگر بریم پشکل ور چینی، خره به آب پشکل میاندازهشش ساله که از این سولاخ به اون سولاخ توی اطاقهای بد هوا، میان داد و جنجال و سر و صدا کار کردم. ـ اونهم کار دستپاچهء فوری «دِ زود باش!» مثل اینکه اگه دیر میشد زمین به آسمان می چسبید! حالام دستم خالی است. شاید اینطور بهتر باشه؛ پارسال که تو زندان خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه: «ابولی خرت به چنده؟»رختخوابم گرمتر شده... مثل اینکه تک هوا شکسته... صدای زنگ ساعت از دور میآد. باید دیر وقت باشه... فردا صبح زود... گاراژ ... منکه ساعت ندارم... چه گاراژی گفت؟... فردا باید... فردا...



ـ غلام:دهنم خشک شده. آب که اینجا نیست، باید پاشم، کبریت بزنم، از تو دالان کوزه را پیدا کنم ـ اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرایه اش نمیکنه، بدتر بدخواب میشم. اما پشت عرق آب خنک می چسبه، چطوره یک سیگار بکشم، بدرک که خوابم نبرد: همه اش برای خواب خودم هول میزنم! ـ در صورتی که اون مرد...نه، کشته شد. پیرهن زیرم خیس عرقه، به تنم چسبیده. این شکوفه دختر قدسی بود که گریه میکرد... امشب پکر بودم، زیاد خوردم. هنوز سرم گیج میره، شقیقه هام تیر میکشه. انگاری که تو گردنم سرب ریختندگیج و منگ همینطور بهتره... چه شمد کوتاهی! این کفَنه...حالا مرُدم ... حالا زیر خاکم... جونورها بسراغم آمدند... باز شکوفه جیغ و دادش بهوا رفت! طفلکی باید یک باکیش باشه... یادم رفت براش شیرینی بگیرم.چه حیف شد! بچهء خوبی بود. چشمهای زاغش همیشه میخندید. بچهء پاکی بود! چه پیش آمدی؛ بیچاره... بیچاره... بیچاره. باید نفس بلند بکشم تا جلو اشکم را بگیرم. مثل اینکه تو دلم خالی شده، یک چیزی را گم کردم. صدای خروس میاد... خیلی از شب گذشته. بهتر که از خواب پریدم. ـ اینکه خواب نبود، خواب میدیدم که بیدارم؛ اما نه چیزی را میدیدم و نه چیزی را حس میکردم و نه می تونستم بدونم که کی هستم. اسم خودم یادم رفته بود، نمی دونستم که دارم فکر میکنم که بیدارم یا نه. اما یک اتفاقی افتاده بود: می دونستم که اتفاقی افتاده. شاید باد می وزید، بصورتم می خورد. نه، حالا یادم آمد: یک سنگ قبر بزرگ بود. کی اونجا دعا میخوند؟ پشتش بطرف من بود. من انگشتم را روی سنگ گذاشته بودم. ـ انگشتم تو سنگ فرو رفت ـ حس کردم که فرو رفت. یکمرتبه سوخت، آتیش گرفت ـ من از خواب پریم. نک انگشتم هنوز زغ و زغ میکنه. میترسم کار دستم بده. آمدم خیار پوست بکنم، نک چاقو رفت تو انگشتم. سید کاظم که دستش آب کشید، بدجوری به خنس و فنس افتاد. اگر دستم چرک بکنه از نون خوردن می افتمانگاری دلواپسی دارم. کاشکی یک هم صحبت پیدام میکردماونشب که دیر وقت شد جواز شب نداشتم، تو اطاق حروف چینی زیر گارسه خوابیدم. خیلی راحت تر بودم: هم صحبت داشتم، مثل اینکه هوا روشن شده...این سر درخت کاج خانهء همسایه است که تکان میخوره؟ من بخیالم آدمه. پس باد میاد. پشه دست و پلم را تیکه و پاره کرد... کفرم دراومد. پریشب همسایگی ما چه شلوغ بود، از بس که تو باغشان چراغ روشن کرده بودند، خانهء ما هم روشن شده بود. برای عروسی پسرش سه شب جشن گرفت. حاجی گل محمد ایوبی چه قیافهء باوقاری داده، با محبّته! چه جواب سلام گرمی از آدم می گیره! با اینهمه دارائی هنوز خودش را نباخته. اما چرا همیشه کلاه واسهء سرش تنگه؛ قدسی می گفت شبی بیست و پنج هزار تومن خرجش شده. اونهم تو این روزگار گرانی! اما این یوسف چقدر بد دهنه! می گفت: «داماد را من می شناسم. از اون دزدهای بیشرفه! مردم از گشنگی جون میدند، اون پولش را به رخشان میکشه! اینها در تمام عمرشان بقدر یک روز ما کار نکردند.» چرا باید این حرف را بزنه؟ خوب، پسرش جوانه، آرزو داره. قسمتشان بوده! خدا دلش خواسته پولداراشان بکنه، بکسی چه؟ اما قدسی میگفت عروس سیاه و زشتهمیگفت مثل چی؟ آهان: «شکل ماما خمیره است» گویا زیاد بزکش کرده بودند. اما زاغی ناکام مرد. بیچاره پدر و مادرش! آیا خبردار شدند؟ بیچاره ها فردا تو روزنامه میخونند شاید پدر و مادرش مرُدند... من ته و توش را در میارم... چه آدم توداری بودمادر که داغ فرزند ببینه، دیگه هیچوقت یادش نیمره... خجسته که بچه اش از آبله مرد، چند ساله، هنوز پای روضه چه شیون و شینی راه میاندازه! هر کسی یک قسمتی داره... اما نه این که اینجور کشته بشه.خدایا! چی نوشته بود؟ عباس همینطور که خبر روزنامه را میچید با آب و تاب خوند. عباس هم زاغی را می شناخت. اما اون از نظر حزبی بود، نه برای خاطر زاغی. وقتی میخوند، چرا باد انداخته بود زیر صداش: تشییع جنازه از سه فرد مبارز.» نه گفت: «تشییع جنازه با شکوه از سه کارگر آزادیخواه.» فردا صبح من روزنامه را میخرم و میخونم. اسم «مهدی رضوانی مشهور به زاغی» را اول از همه نوشته بودنداینها کارگر چاپخانهء «زاینده رود» بودند. کس دیگری نمیتونه باشه. یعنی غلط مطبعه بوده؟ غلط هم باین گندگی؟ غلط ازین بدترها هم ممکنه. اصلا زندگیش یک غلط مطبعه بوداما در صورتیکه خبر خطی بوده غلط مطبعه نمیتونه باشد. شاید تلگرافچی اشتباه کردهلابد اونهای دیگه هم جوان بودند... خوب اینها دسته جمعی اعتصاب کرده بودند، زنده باد! ... آنوقت دولتی ها تو دلشان شلیک کردند. گلوله که راه را گم نمیکنه از میان جمعیت بره باون بخوره. نه، حتما" سردسته بودند، تو صف جلو بودند. دولتی ها هم می دونستند کی ها را بزنند. بیخود نیست که «تشییع جنازهء با شکوه» براشان میگیرند.چهار پنج ماه پیش بود که با ما کار میکرد... اما مثل اینه که دیروز بوده: نگاهش تو روی آدم میخندید. موهای وز کردهء بور داشت که تا روی پیشانیش آمده بود. دماغش کوتاه بود و لبهاش کلفت. روهم رفته خوشگل نبود، اما صورت گریزنده داشتآدم بدش نمی آمد که باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه. وارد اطاق که می شد، یکجور دلگرمی با خودش می آورد. هیچوقت مبتدی را صدا نمیزد، همیشه فرم ها را خودش تو رانگا میکرد و به اطاق ماشینخانه میبرد. اونوقت اطاقمان کوچک و خفه بود، صدای سنگین و خفهء حروف می آمد که تو ورسات می چیدند و یا تو گارسه پخش میکردند. زاغی که از لای دندانش سوت میزد، خستگی از تن آدم در میرفت. من یاد سینما می افتادم. حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اطاقمان بزرگ و آبرومند شده! شاید اگر آنوقت این اطاق را داشتیم پهلوی ما میماند و بیخود اصفهان نمیرفت. نه، از کار رویرگردان نبود، اما دل هم بکار نمیداد ـ انگاری برای سرگرمی خودش کار میکرد. همیشه سر بزیر و راضی بود، از کسی شکایت نداشت. آدم خونگرم سرزنده ای بود. ـ چه جوری از لای دندانش سوت میزدازین آهنگهائی بود که تو سینما میزنند. همیشه یا میرفت سینما و یا سرش تو کتاب بودخسته هم نمیشد! من فقط فیلمهای جانت ماکدونالد و دوروتی لامور را دوست دارم. لورل و هاردی هم بد نیست، خوب، آدم میخنده.اصغر آقا سر همین سوت زدن بی موقعش با اون کج افتاد و بهش پیله میکرد. نمیدونم چرا آدمها آنقدر خودخواهند، همینکه ترقی کردند، خودشان را می بازند! پیش از اینکه صفحه بند بشه، جای مسیبی غلط گیر اطاقمان بود. می گفتیم، می خندیدیم. یکمرتبه خودش را گرفت! بیخود نیست که فرخ اسمش را «مردم آزار» گذاشته. آخر رفاقت که تو دنیا دروغ نمیشه. اون روز من جلو اصغرآقا در اومدم. واسهء خاطر زاغی بود که بهش توپیدم. خدائی شد که زاغی نبود. رفته بود سیگار بخره و گرنه با هم گلاویز میشدند. من از زد و خورد و اینجور چیزها خوشم نمیاد. این نویسندهء کوتولهء قناس که پنجاه مرتبه نمونه ها را تغییر و تبدیل میکنه، اون براش مایه گرفترفته بود، چغلی کرده بود که خبرهای کتابش پرغلط چیده میشه. از اونهاست اگر غلط هم نباشه از خودش میتراشه ـ من فکریم چرا زاغی قبول کرد؟ اون مال اطاقی ما بود. نبایس کتاب چینی قبول بکنه ـ چون حسین گابی از زیرش در رفته بود. در هر صورت، بهونه داد دست اصغر آقا. آمد بنا کرد به بد حرفی کردن. اگر زاغی بود بهم می پریدند. ـ زاغی گردن کلفت بود، از اصغر آقا نمی خورد. خدائی شد که کسی برای زاغی خبرچینی نکرد. ـ خوب، هر دوشان رفیق ما بودند.زاغی اصلا آدم هوسباز دمدمی بود؛ کار زود زیر دلش میزد. اونجا اصفهان هم باز رفت تو چاپخانه؟ اما به حزب و اینجور چیزها گوشش بدهکار نبود. چطور تو اعتصاب کارگرها کشته شد؟ اون روز سر ناهار با عباس حرفشان شد. زاغی می گفت: شاخت را از ما بکش، من نمیخوام شکار بشم ـ یک شیکم که بیشتر ندارم. عباس جواب داد: ـ همین حرفهاست که کار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال و روزمان همین است. راه راست یکی است، هزار تا که نمیشه. پس کارگرهای همه جای دنیا از من و تو احمق ترند؟ زاغی از ناهار دست کشید، یک سیگار آتیش زد. بعد زیر لبی گفت: «شماها مرد عمل نیستید، همه اش حرف می زنید!» چطور شد عقیده اش برگشت؟ اون آدم عشقی بود. گاس یکمرتبه بسرش زده. اما همهء اشکال زاغی با دفتر سر سجل بود. اگر سجل نداشت، پس چطور رفت اصفهان؟ یوسف پرت میگفت که زاغی تو خیابان اسلامبول سیگار امریکائی و روزنامه می فروخته. اونوقت بیخود اسم من در رفته که صفحه می گذارم! من پیشنهاد کردم: «بچه ها! چطوره براش ختم... یک مجلس عزا بگیرم؟ هرچی باشه از حقوق ما دفاع کرده. جونش را فدای ما کرده.» هیچکس صداش درنیامد. فقط یوسف برگشت و گفت: «خدا بیامرزدش! آدم یبسی بود.» کسی نخندید. ـ من از یوسف رنجیدم. ـ شوخی هم جا داره.من دلخورم که باهاش خوب تا نکردم ـ بیچاره دمق شد. ـ نه، گناه من چی بود؟ فقط پیش خودش ممکن بود یک فکرهایی بکنه؛ اول بمن گفت که: «ساعت مچیم را بیست تمن میفروشم.» ساعتش پنجاه تمن چرب تر می ارزید. من گفتم: «تو خودت لازمش داری.» گفت: «پس ده تمن بمن بده، فردا بهت پس میدم.» من نداشتم، اما براش راه انداختم. همان شب، همه مان را به کبابی «حق دوست» مهمان کرد. چهارده تمن خرجش شد. فردای آنروز، از اطاق ماشین خانه که درامدم، یک زن چاق پای حوض وایستاده بود. پرسید: «مهدی رضوانی اینجاست؟» گفتم: «چه کارش داری؟» گفت :«بهش بگید مادر هوشنگ باقی پول ساعت را آورده.» من شستم خبردار شد که ساعتش را فروخته. گفتم: «مگه ساعتش را فروخت؟» گفت: «چه جوان نازنینی! خدا به کس و کارش ببخشه! از وقتی که پسرم مسلول شده و تو شاه آباد خوابیده هر ماه بهش کمک میکنه.» وارد اطاق که شدم، نگاه کردم ساعت بمچ زاغی نبود. بهش گفتم: «مادر هوشنگ کارت داره.» رفت و برگشت، ده تمن منو پس داد. ازش پرسیدم، هوشنگ کیه؟» آه کشید و گفت: هیچی رفیقم.» خدا بیامرزدش! چه آدم رفیق بازی بود!... من نمیدونم چیه... اما یک چیزی آزارم میده... چی چی را نمیدونم؟ نمیدونم راستی دردناکه یا نه... آیا میتونم یا نه؟ ... نمیدونم. نه او نباید بمیرهنباید... نباید.... نباید...خسته شدم. اما رفیقش نباید بدونه که اون مرده. روز جمعه میرم شاه آباد، مادر هوشنگ را تو آسایشگاه پیدا میکنم... بهش حالی میکنم. نه، باید جوری به هوشنگ کمک کنم که نفهمه. آدم سلی خیلی دل نازک میشه و زود بهش برمیخورهلابد از سیاهی سرب مسلول شده...رفیق زاغی است. باید کمکش کنم. از زیر سنگ هم که شده در میارم...اضافه کار میگیرم... نمیدونم میتونم گریه کنم یا نه... نمیدونم... اوه ... اوه ... چه بده! ... باید جلو اشکم را بگیرم... برای مرد بده... صورتم تر شد... باید نفس بلند بکشم...ایندفعه دیگه پشه نیست، شپشه. تو تیرهء پشتم راه میرهوول میزنه. رفت بالاتر ... این سوغات کبابی حق دوسته که با خودم آوردم. بیخود پشتم را خاراندم، بهتر نشد. لاکردار جاش را عوض کرد.. دیشب تو چلوش ریگ داشت و مسمای بادنجانش هم نپخته بود. بعد هم تک چاقو فرو رفت سر انگشتم. حالا که بفکرش افتادم بدتر شد. این حقدوست هم خوب دندون ما را شمرده! اگر عباس بدادم نرسیده بود از پا درمی آمدم، دست خودم نبود، پکر بودم. همینکه دید حالم سرجاش نیست، منو با خودش برددیگه چیزی نفهمیدم. یکوقت بخودم آمدم، دیدم تو خانهء عباس هستم. فردا خجالت می کشم تو روی عباس نگاه کنم. چه کثیف! همه اش قی کرده بودم...اه، چه بده؛... خوب، کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته ... هی میگفتم: «بسلامتی گشت» و گیلاس را سر می کشیدم. اختیار از دستم در رفته بود. این سفر باید هوای خودم را داشته باشم. عباس مهمان نوازی را در حق من تمام کرد. انگشتم که خون می آمد شست و تنتورید زد. بعد منو آورد تا دم خانه رساند. اما جوان با استعدادیه. چه خوب ویلونی میزنه، خواست برام ویلون بزنه، من جلوش را گرفتم: «نه، نه، رفیقمان کشته شده، ویلونت را کنار بگذاربه احترام اونم شده نباید چند وقت ویلون بزنی. چون ما همه مان عزا داریم.» اگه ویلون میزد من گریه میکردم.ازین خبر همهء بچه ها تکان خوردند. حتی علی مبتدی اشک تو چشمش پر شد، دماغش را بالا کشید و از اطاق بیرون رفت. فقط مسیبی بود که ککش نمی گزید. مشغول غلط گیری بود ـ سایهء دماغش را چراغ بدیوار انداخته بود. من کفرم بالا آمد. به مسیبی گفتم: «آخر رفاقت که دروغ نمیشه. این زاغی پونزده روز با ما کار میکرد. برای خاطر ما خودش را بکشتن داد، از حقوق ما دفاع کرد.» بروی خودش نیاورد، از یوسف کوادرات خواست. میدونم چه فکری میکرد، لابد تو دلش میگفت: شماها نفستان از جای گرم درمیاد. اگه از کارم وابمانم، پس کی نون بچه ها را میده، بر پدر این زندگی لعنت!» بر پدر این زندگی لعنت!..فردا باید لباسم را عوض کنم.، دیشب همه کثیف و خون آلود شده... بلکه شکوفه برای بچه گربه اش که زیر رختخواب خفه شد گریه میکرد...چرا هنوز سر درخت کاج تکان میخوره؟... پس نسیم میاد...امروز ترَکبند دوچرخهء یوسف بدرخت گرفت و شکست... به لبهای یوسف تبخال زده بود.. کوادرات...دیروز هفتا بطر لیموناد خوردم، بازهم تشنه ام بود! ... نه حتما" غلط مطبعه بوده، یعنی فردا تو روزنامه تکذیب می کنند؟... خوب... من پیرهن سیاهم را میپوشم. چرا عباس که چشمش لوچه، بهش «عباس لوچ» نمیگند؟ کوادرات... کو ـ واد ـ رات... کو ـ وادـ رات... فردا روزنامه ... پیرهن سیاهم... فردا...تیرماه 1325

*********************************************************

يازده دقيقه : پائولو کوئلو
eleven minutes
THURSDAY, NOVEMBER 03, 2005
فهرست:
====
مقدمه
فصل اول يکي بود يکي نبود، روزگاري فاحشه اي بود به ...
فصل دوم سه سال گذشت. او جغرافي و رياضي ياد گرفت....
فصل سوم و اينگونه دوره ي نوجواني ماريا گذشت. او زيب...
فصل چهارمروز بعد، به همراه ملسون-مترجم و مسئول امن...
فصل پنجم و ششم ماريا کم کم اخساس خستگي مي کرد. در فرودگا...
فصل هفتم روز بعد، ماريا در کلاس زبان فرانسه که صبح ...
فصل هشت اگر چه ماريا توانايي نوشتن افکار عاقلانه را...
فصل نهم اينگونه بود که اين اتفاق افتاد. به همين آس..
مقدمه
:تقديمي
در روز 29 مي سال 2002 درست قبل از آن که قسمت هاي پاياني اين کتاب را بنويسم. به غاري در لردس ِ فرانسه رفتم تا چند بطري از آب معجزه آساي چشمه هاي آنجا پر کنم. داخل سالن، يک مرد حدود هفتاد ساله به من گفت: " شما خيلي شبيه پائولو کوئيلو هستيد". من گفتم که خود او هستم. مرد من را در آغوش گرفت و من را به همسر و نوه اش معرفي کرد. او در مورد اهميت کتاب هاي من در زندگي اش صحبت کرد و اين گونه خاتمه داد که: " کتاب هاي شما مرا به فکر انداختند". من اين کلمات را اغلب مي شنوم و آن ها اغلب من رو خوشنود مي کنند. در حال حاضر، اما من خيلي ترسيده ام چون مي دانم رمان جديد من "يازده دقيقه" با موضوغي سخت و شوکه کننده بر خورد خواهد کرد. من داخل چشمه رفتم و بطري هايم را پر کردم، دوباره برگشتم و از او پرسيدم کجا زندگي مي کند، و اسم او را يادداشت کردماين کتاب تقديم به تو مي شود، موريس گريولين، من وظيفه اي نسبت به تو، همسرت، نوه ات، و خودم دارم تا در مورد چيزهايي صحبت کنم که مرا نگران مي کنند، نه فقط چيزهايي که ديگران دوست دارند تا بشنوند. بعضي کتاب ها ما را به فکر وادار مي کنند، بعضي ها ما را با واقعيت هاي زندگي رو به رو مي کنند. اما براي يک نويسنده ي يک کتاب مهم تر از هر چيزي اين است که در کتابش با صداقت صحبت کند
×××××××××××××××××××××××××××××
زني در شهر بود، يک گناهکار؛ وقتي او فهميد که مسيح در خانه ي يک رياکاراست، يک کوزه مرمرين از مرهم به آنجا برداو پشت پاهاي مسيح ايستاد ، در حال گريه، پاهاي مسيح را با اشک هاي خود خيس کرد و آنها را با موهاي خود خشک کرد، پاهاي او را بوسيد و بر آنها روغن ماليدوقتي رياکار که با مسيح شرط بسته بود اين صحنه را ديد، با خودش گفت :"اگر اين مرد واقعا پيامبر بود، متوجه معني اين رفتار و آنکه از طرف يک زن گناهکار است "ميشدو مسيح به او پاسخ داد، شمعون، مي خواهم چيزي به تو بگويميک قرض دهنده دو بدهکار داشت. يکي آن که يک صد شاهي به او مديون بود و ديگري پنجاه. وقتي آنها پول نداشتند که قرض او را پس دهند، او هر دو را بخشيد. کدام يک او را بيشتر دوست خواهند داشت؟شمعون پاسخ داد: " من فرض مي کنم آن کسي که بيشتر بدهکار بود". و مسيح به او گفت: " تو درست قضاوت کرده اي " مسيح به سمت زن برگشت و به شمعون گفت: اين زن را مي بيني؟ تو به من هيچ آبي ندادي تا پاهايم را بشويم، اما اين زن پاهاي مرا با اشک خود شست، و با موهايش خشک کردتو به من بوسه اي ندادي: اما او از زماني که من آمده ام بوسيدن پاهاي مرا متوقف نکرده است. تو بر سر من روغن نماليدي اما او اين کار را کردبه اين دليل به تو مي گويم که گناهان او بخشيده شد به خاطر عشق زيادش. اما براي عشق کم، بخشايش کمتري است
( لوقا7: 47-37)
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
فصل اول
يکي بود يکي نبود، روزگاري فاحشه اي بود به اسم ماريا که... صبر کنيد! يکي بود يکي نبود جملهء آغازين بهترين قصه هاي بچه ها است و فاحشه کلمه اي براي آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور مي توانم کتابم را با چنين تناقض آشکاري آغاز کنم؟ اما مگر نه اينکه ما آدم ها در تمام لحظات زندگي مان يک پامان در عرش افسانه ها است و يک پامان در اعماق، بگذاريد براي يک بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنيم؛ روزي روزگاري فاحشه اي زندگي مي کرد به نام ماريا مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بي گناه به دنيا آمده بود و بعدتر در نوجواني آرزو کرده بود که مرد رويايي زندگي اش را ملاقات کند، مردي پولدار، خوش تيپ، باهوش که با او در لباس سفيد عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتي بزرگ شدند معروف شوند، و در خانه اي زيبا زندگي کند که از پنجره هايش دريا ديده مي شود. پدر ماريا يک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش يک خياط؛ آنها در شهري در مرکز برزيل زندگي مي کردند که فقط يک سينما داشت، يک کاباره و يک بانک؛ ماريا هميشه آرزو داشت بالاخره يک روز شاهزادهء جذاب و دلربايش بي خبر بيايد و بند از پاي او بگشايد و آنها، دوتايي با هم از آنجا بروند، آنوقت مي توانستند با هم دنيا را فتح کنند روزهايي که ماريا منتظر شاهزادهء دلربايش بود تنها کارش خيال پردازي بود و رويا بافي؛ او اولين بار وقتي يازده سالش بود عاشق شد. در مسير خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نيست و همسفري دارد. پسري که در همسايگي شان بود در همان شيفت درس مي خواند و به مدرسه مي رفت. آنها هيچوقت با هم حرف نمي زدند، حتي يک کلمه؛ اما کم کم ماريا ملتفت شد بهترين اوقات روزش لحظاتي است که دارد به مدرسه مي رود، حتي لحظه هاي برگشتن؛ تشنگي و خستگي، وقتي که خورشيد داشت غروب مي کرد و پسر تند تند راه مي رفت و ماريا تمام سعي اش را مي کرد که پا به پاي او سريع قدم بردارد اين ماجرا ماهها و ماهها پشت هم تکرار مي شد، ماريا که از درس خواندن متنفر بود و تنها تفريح اش تلويزيون بود شروع کرد به آرزو کردن براي اينکه آن روزها زودتر بگذرند. او برخلاف دخترهاي همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه مي ماند، براي همين آخر هفته ها به نظرش کند و غمگين مي گذشتند. کند تر از آن چيزي که بايد براي يک بچه بگذرد مثل کندي ساعت ها براي آدم بزرگ ها. او فهميد که بلندي روزها دليل ساده اي دارد، اينکه او فقط 10 دقيقه با کسي که دوستش دارد سپري مي کند و هزاران ساعت با فکر و خيال او. بعد فکر کرد چه لذتي دارد اگر روزي بتواند با او صحبت کند...و همين هم شد يک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزديک آمد و پرسيد مي شود يک مداد به من بدهي؟ ماريا جوابي نداد. راستش را بخواهيد خيلي از اين نزديک شدن بي مقدمه برآشفته شده بود به خاطر همين قدم هايش را تندتر کرد، خيلي ترسيده بود وقتي ديده بود او دارد به طرفش مي آيد. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش مي مانده، که چقدر در روياهايش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جايي که مردم مي گفتند يک شهر بزرگ است و ستاره هاي سينما و تلويزيون، با کلي ماشين و سينما و کلي کارهاي جالب و بامزه براي انجام دادن باقي روز اصلا حواسش به درسهايش نبود و همه اش از رفتار احمقانه اي که صبح ازش سر زده بود عذاب مي کشيد، اما در عين حال چيزي تسلايش مي داد، اينکه مي دانست پسر هم تمام اين مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه اي بوده براي شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتي پسر آمده بود جلو خودش در جيبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب هاي بعدش، با خودش حرف هايي را که بايد به پسر مي زد مرور کرد تا وقتي که بالاخره راه شروع کردن قصه اي را پيدا کرد که هيچ وقت تمام نمي شد.اما با اينکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه مي رفتند دفعهء بعدي وجود نداشت، بعضي وقت ها ماريا در حاليکه توي دست راستش يک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو مي رفت و ساير اوقات هم ساکت، در حاليکه داشت با عشق پسر را تماشا مي کرد، پشت سر او راه مي رفت. پسر حتي يک کلمهء ديگر با او حرف نزد و ماريا مجبور بود تا آخر سال تحصيلي خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضي کند در طول تعطيلات تمام نشدني تابستان، يک روز صبح که ماريا از خواب بيدار شد متوجه خوني شد که روي پاهايش ريخته بود. فکر کرد دارد مي ميرد و تصميم گرفت که نامه اي براي پسر بنويسد و به بگويد که او عشق بزرگ زندگي اش بوده، اين را بگويد و به بيشه برود و در آنجا بي شک گرگ درنده اي يا يکي از هيولاهايي که هميشه اهالي روستا را به وحشت مي انداختند و يا حتي معشوقهء کشيشي که پس از نفرين تبديل به قاطري سرگردان در شب شده او را مي کشتند و هيچ کس هم خبردار نمي شد که واقعا بر او چه گذشته. مادر و پدرش هم با ناپديد شدنش بهتر مي توانستند کنار بيآيند تا مردنش. اينطور هميشه اميدي که مختص فقراست ته دلشان باقي مي ماند که دخترشان توسط ثروتمندي نازا دزديده شده و در آينده خوشبخت و پولدار به پيششان بازخواهد گشت، و اينگونه عشق زندگيش هم هيچ گاه او را فراموش نخواهد کرد، در حاليکه هر روز خودش را لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگز دوباره سعي نکرد سر صحبت را با او باز کند ماريا هيچ وقت آن نامه را ننوشت، چون همان موقع مادرش به اتاق آمد و با ديدن لکه هاي خون لبخندي زد و گفت :حالا تو يک خانم جواني ماريا از ارتباط بين آن لکه هاي خون و يک خانم جوان شدن حيرت زده بود، اما مادرش از پس دادن توضيح قانع کننده تري برنمي آمد، فقط گفت که خيلي عادي است و از اين به بعد چهار يا پنج روز در ماه اينطوري مي شود و او بايد اينجور وقت ها يک چيزي مثل بالش کوچولوي عروسک اش بين پاهايش بپوشد. ماريا از مادرش پرسيد که آيا مرد ها ازيک نوع لوله استفاده مي کنند که خون تمام شلوارشان را نگيرد؟ اما پاسخ شنيد که فقط خانم ها اينطوري مي شوند ماريا به خدا شکايت کرد، بالاخره به قاعده شدن عادت کرد ولي به غيبت و نبودن پسر نه. مدام خودش را سرزنش مي کرد که چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چيزي که بيشتر از هر چيز ديگري دوستش داشت... روز قبل از اينکه سال تحصيلي جديد شروع شود او به تنها کليساي شهر رفت و رو به تمثال سن آنتوني قسم خورد که خود پيشقدم بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماريا بهترين لباسش را که مادرش براي آن روز بخصوص دوخته بود پوشيد و به سمت مدرسه راه افتاد، خدا را شکر کرد که تعطيلات بالاخره تمام شده بود. اما اثري از پسر نبود، تمام روزهاي آن هفته يکي يکي همراه با زجر سپري مي شدند اما از پسر خبري نبود تا اينکه بعضي از همکلاسيهايش به او گفتند که پسرک از شهر رفته !يک نفر گفت : رفته يه جاي دور آنوقت، ماريا فهميد که واقعا بعضي چيزها براي هميشه از دست مي روند، او همچنين ياد گرفت جايي وجود دارد که به آن مي گويند: يه جاي خيلي دور! فهميد که دنيا خيلي پهناور است و شهر او خيلي کوچک؛ و اينکه آدم هاي دوست داشتني و جذاب هميشه مي روند... او هم دلش مي خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خيلي جوان بود. اين جوري بود که او يک روز نگاهي به خيابان هاي خسته کنندهء شهرش کرد و تصميم گرفت روزي رد پسرک را دنبال کند... نهمين جمعه پس از رفتن پسرک، زانو زد و از مريم مقدس خواست که او را از آنجا ببرد ماريا براي مدتي بسيار غمگين بود و بيهوده سعي مي کرد ردي از پسرک پيدا کند، اما هيچ کس نمي دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماريا کم کم متوجه شد دنيا خيلي بزرگ است، عشق خيلي خطرناک است و مريم مقدس که در بهشتي دور سکني گزيده به دعاي بچه ها توجهي نمي کند
پايان فصل اول
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
فصل دوم
سه سال گذشت. او جغرافي و رياضي ياد گرفت. در مدرسه اولين مجله‌ي پورنو اش را خواند.در همان زمان، شروع به نوشتن يادداشت هاي روزانه در مورد زندگي کسالت بار خود و تمايلش براي تجربه کردن چيزهاي جديد و دست اول که در مدرسه به او گفته بودند کرد؛ اقيانوس، برف،‌مردها با عمامه، زنان زيبا که پوشيده از جواهرات هستند. اما از آن جا که هيچ کس نمي تواند در روياهاي غير ممکن خود زندگي کند، به خصوص اگر مادرش يک خياط باشد و پدرش به ندرت در خانه پيدا شود، او به زودي تشخيص داد که بايد توجه بيشتري به ?نچه در اطرافش مي گذرد داشته باشد. او به تحصيل پرداخت تا بتواند در زندگي موفق شود و در همان زمان به دنبال کسي مي گشت که بتواند روياهايش را با او شريک شود.وقتي او پانزده ساله شد، عاشق پسري شد که در دسته هاي هفته ي مقدس (1) شداو اشتباه بچگي اش را تکرار نکرد: آنها با هم راه رفتند و دوست شدند. و شروع کردند به سينما و جشن رفتن.اما مثل دفعه اول، او متوجه شد که به پسر در حالي که غايب بود بيشتر از هنگامي که او حضور داشت عشق مي ورزيد. او براي دوست پسرش به شدت دلتنگ مي شد، ساعت ها به خيال پردازي درباره آنچه که آنها در ديدار بعدي در باره اش حرف خواهند زد مي پرداخت و هر ثانيه از لحظاتي که با هم بودند را به خاطر مي آورد.سعي مي کرد تا کارهايي که اشتباه يا درست انجام داده است را تشخيص دهد. او دوست داشت به خودش مثل يک بانوي جوان باتجربه نگاه کند، که اجازه داد بود يک علاقه ي شديد فهم او را از بين ببرد و با دردي که اين مسائله باعث مي شد آشنا بود. او تصميم گرفته بود با تمام قدرت براي اين مرد و ازدواج با او بجنگد. فکر مي کرد او مرد ازدواج و بچه و خانه‌ي کنار دريا بود.او تصميم گرفت با مادرش حرف بزند که خيلي "جدي به او گفت: "اما تو هنوز خيلي جوان هستي، عزيز من"تو وقتي با پدرم ازدواج کردي که شانزده ساله بودي"مادرش ترجيج داد که به او توضيح ندهد که ازدواج آنها به خاطر بارداري ناخواسته اش بوده: "در آن زمان همه چيز فرق مي کرد" و سعي کرد که بحث را خاتمه دهد
××××
روز بعد، ماريا و دوست پسرش براي قدم زدن به حومه شهر رفتند. کمي صحبت کردند. ماريا از او پرسيد آيا علاقه اي به سفر کردن دارد اما به جاي جواب او ماريا را در آغوش گرفت و او را بوسيداولين بوسه‌ي او! همانگونه که آن لحظه را خيال مي کرد! در منظره اي زيبا- پرنده هاي ماهي خوار در حال پرواز، غروب آفتاب، منطقه اي نيمه خشک زيبا و وسيع، صداي موسيقي از دور دست ها. ماريا تظاهر کرد که خودش را عقب مي کشد، اما بعد او را در آغوش کشيد و چيزهايي که در درفيلم هاي سينما و تلويزيون و مجله ها ديده بود تکرار کرد: لب هايش را با کمي خشونت به لبهاي او ماليد، در حالي که سرش را به اين طرف و آن طرف تکان مي داد. نيمي ريتميک و نيمي ديوانه وار. او احساس مي کرد که دندان هاي پسر را با زبان خود لمس مي کندپسر ناگهان بوسيدن او را متوقف کرد و پرسيد: تو نمي خواهي؟
او چه جوابي بايد مي داد؟آيا او هم مي خواست؟ مطمئنن او هم مي خواست. اما يک زن نبايد خودش را اين گونه آشکار کند، به خصوص نه به همسر آينده‌ي خود، و گرنه او بقيه عمر خود را به شک کردن خواهد گذراند که او ممکن است به هر چيزي به همين راحتي بله بگويد. او تصميم گرفت که جواب ندهدپسر او را دوباره بوس کرد. اين بار با اشتياق کمتري.دوباره ايستاد،با صورت قرمز، و ماريا فهميد چيز اشتباهي اتفاق افتاده است.اما او مي ترسيد که بپرسد آن چيست. او دست پسر را گرفت و آنها به شهر برگشتند،مثل آن که هيچ اتفاقي نيافتاده استآن شب، با استفاده از کلمات سخت و نامتداول- چون مطمئن بود که کسي ديگر هم آن دفترچه را مي خواند، و چون معتقد بود چيز مهمي اتفاق افتاده-در دفترچه ي خاطراتش نوشت
وقتي ما کسي را مي بينيم و عاشق مي شويم، احساس مي کنيم که همه ي دنيا با ما است. من امروز اين اتفاق را حس کردم ، وقتي خورشيد غروب مي کرد. ولي اگر چيز اشتباهي اتفاق بيافتد، هيچ چيزي باقي نمي ماند! هيچ مرغ ماهي خواري! هيچ موسيقي از راه دور، نه حتي مزه ي لب هاي او. چگونه ممکن است اين همه زيبايي در يک آن ناپديد بشوند؟زندگي خيلي سريع حرکت مي کند.با يک ماجرا در يک ثانيه ما را از بهشت به جهنم مي رساند
××××روز بعد او با دوست دخترهايش صحبت کرد. همه ي آنها او را در حالي که با "نامزده" آينده اش بيرون مي رفت ديده بودند.بعد از همه ي اينها، اين کافي نيست که يک عشق بزرگ در زندگي داشته باشي، تو بايد مطمئن باشي که هر کسي مي داند تو چه آدم مطلوب و خواستني اي هستي. آنها داشتند مي مردند که بدانند چه اتفاقي افتاده و ماريا، با خودپسندي، گفت که بهترين قسمت وقتي بود که زبان او دندان هاي ماريا را لمس کرد.يکي از دختر ها خنديد و گفت"تو دهنت را باز نکردي؟""يک دفعه همه چيز واضح شد. سوال پسر، نااميدي او""براي چه؟""که به او اجازه بدهي زبانش را داخل کند""چه فرقي مي کند؟""اين چيزي نيست که تو بتواني توضيح دهي. مردم اين جوري همديگر را بوس مي کنند"آنها خنديدند و مسخره اش کردند. حس ترحم و شادي ِِ انتقام دخترهايي که هرگز با پسري در عشق نبودند. ماريا وانمود کرد که اهميت نمي دهد و او هم خنديد. اگرچه روح او در حال گريه بود. در دلش به فيلمي که در سينما ديده بود نفرين مي کرد، از آن ياد گرفته بود که چشمهايش را ببندد، دست هايش را بر سر مرد قرار دهد، و آهسته سرش را به چپ و راست تکان دهد. اما او مساله ضروري را رعايت نکرده بود و مهمترن چيز را نشان نداده بود. او يک معذرت خواهي عالي ساخت(من نمي خواستم که يک باره خودم را عرضه کنم. چون مطمئن نبودم، اما حالا تشخيص داده ام که تو عشق زندگي من هستي) و منتظر فرصت بعدي شداو پسر را تا سه روز بعد نديد، در يک جشن در کلوپ محلي، در حالي که پسر دست يکي از دوست هاي ماريا را نگه داشته بود.دوستي که از ماريا در مورد بوسه هايشان پرسيده بود.ماريا دوباره وانمود کرد که اهميت نمي دهد. تا پايان گفتگويش با ديگر دوستان دخترش در مورد ستاره هاي فيلم ها و بقيه ي پسر هاي محل تحمل آورد. و سعي کرد به نگاه هاي دلسوزانه ي دوستانش توجه نکند.وقتي به خانه رسيد، دنيايش به ناگاه فرو ريخت. تمام شب را گريه کرد و هشت ماه تمام زجر کشيد تا به اين نتيجه رسيد که آن عشق مطمئنن براي او ساخته نشده بود و او براي عشق ساخته نشده.و به اين فکر کرد که براي باقي عمرش يک راهبه مي شود و بقيه زندگيش را وقف عشقي مي کند که صدمه نمي زند و جاي زخم هايش روي قلب نمي ماند- عشق براي مسيح. در مدرسه، آنها درباره ي مبلغ مذهبي که به آفريقا سفر کرده بود ياد گرفتند. او فکر کرد که اين راهي مي تواند باشد براي رهايي از وجود گرفته و بي فايده اش. او نقشه کشيد که به يک صومعه وارد شود. کمک هاي اوليه را فراگرفت(خيلي از معلم ها مي گفتند آدم هاي زيادي در آفريقا مي ميرند)، در کلاس هاي مذهبي اش سخت تر کار کرد، و شروع کرد به تصويربافي از خودش به عنوان يک فرد مقدس مدرن که زندگي ها را نجات مي دهد و به جنگل هايي مي رود که شيرها و ببرها در آن ها زندگي کرد.××××اگر چه در پانزده سالگي او ياد گرفت بايد با دهان باز بوس کرد و اين که عشق بالاتر از هر چيزي باعث آزار مي شود، اما او مسئله ي سومي را نيز کشف کرد: خود ارضايي. اين مسئله اتفاقي پيش آمد. در حالي که منتظر بود مادرش بيايد آلت تناسلي اش را لمس مي کرد. او وقتي بچه بود اين کار را انجام مي داد و از اين حس خوشش مي آمد.تا اينکه يک روز پدرش او را در حال اين عمل ديد و به او سيلي محکمي زد، بدون اين که به او توضيح دهد چرا. او هيچ وقت کتک خوردن به آن شدت را فراموش نکرد ولي ياد گرفت که نبايد خودش را جلوي بقيه ي مردم لمس کند. و از آنجايي که نمي توانست آن را در وسط خيابان انجام دهد و براي خودش اتاقي هم نداشت، همه چيز را درباره ي آن حس خوشايند فراموش کردتا آن بعد از ظهر، حدود شش ماه بعد از آن بوسه ها. مادرش دير کرده بود و او هيچ کاري براي انجام دادن نداشت. پدرش تازه با يکي از دوستانش بيرون رفته بود.و از آنجايي که هيچ چيز جالبي از تلويزيون پخش نمي شد، او شروع به تجسس بدن خودش کرد. به اين اميد که شايد بتواند موي اضافه اي پيدا کند که بيدرنگ آن را بکند. که در حال شگفتي يک غده بالاي مبهل خود پيدا کرد. او شروع به لمس آن کرد و فهميد که نمي تواند اين کار را متوقف کند. احساسات بسيار تحريک کننده و مطبوعي داشت. و همه ي بدن او به خصوص قسمتي که لمس مي کرد سفت و کشيده شده بود. او حس مي کرد که به بهشتي وارد مي شود. احساساتش به شدت افزايش مي يافتند. تا جايي که او متوجه شد نمي تواند به طور واضح ببيند با بشنود. همه چيز به سايه زردي تبديل شده بود. او ناله اي سر داد و اولين ارگاسمش را تجربه کرد
!ارگاسم
مثل شناور شدن به آسمان و بهشت و دوباره آهسته به زمين برگشتن. بدن او خيس عرق بود. اما او کاملا حس راضي شدن و پر انرژي بودن مي کرد. پس آن سکس بود! چه قدر شگفت آور! نه شبيه مجله هاي اورتيک که هر کسي در مورد لذت و خوشي حرف مي زد اما به نظر مي آمد که در درد شکلک در مي آورد. نيازي هم به مردي نبود که بدن زن را دوست دارد و وقتي براي احساسات او ندارد. او مي توانست اين کار را با خودش کند. او دوباره آن کار را انجام داد. اين بار تصور مي کرد که يک ستاره مشهور سينما او را لمس مي کند و دوباره به بهشت رفت و برگشت. و احساس کرد حتي انرژي بيشتري دارد. درست وقتي مي خواست براي بار سوم اين کار را انجام دهد مادرش به خانه آمد.ماريا با دوست دخترانش در مورد اين موضوع صحبت کرد البته بدون اين که به آنها بگويد فقط چند ساعت قبل آن را کشف کرده است. همه ي آنها بجز دو نفر مي دانستند او در مورد چه چيزي صحبت مي کند. اما هيچ کدام هيچ وقت جرات نکرده بود که اين بحث را پيش بياورند. و اين بار نوبت ماريا بود که مثل يک انقلابي، احساس کند که رهبر يک گروه است که بازي مسخره ي "اقرار به رازها" را کشف کرده است، که شامل اين مي شد که از هر کسي بپرسد شيوه ي مطلوب او براي خودارضايي چيست؟ او تکنيک هاي مختلف را ياد گرفت، مثل خوابيدن زير لحاف در گرماي شديد تابستان( چون يکي از دوستانش او را مطمئن کرد که عرق کردن کمک خواهد کرد)، استفاده کردن از چيزي شبيه غاز براي لمس آنجايش( او هنوز نمي دانست اسم آنجا چيست)، به يک پسر اجازه دادن که اين کار را برايش بکند(ماريا فکر کرد اين ضروري نيست)، استفاده از آب در وان حمام ( آنها در خانه نداشتند اما او به محض ديدن يکي از دوستان ثروتمندش آن را امتحان خواهد کرد) به هر حال، وقتي او خود ارضايي را کشف کرد و چند تا از پيشنهاد هاي دوستانش را اجرا کرد، ايده‌ي زندگي مقدس را براي هميشه کنار گذاشت. خود ارضايي به او لذت بزرگي داده بود، وکليسا به اين مطلب تاکيد مي کرد که سکس بزرگترين گناه است. او افسانه هاي زيادي را از دوست دخترهايش شنيده بود که: خودارضايي باعث خال مي شود،يا مي تواند باعث شود که ديوانه يا حتي باردار شود. با وجود همه ي اين ريسک ها او لا اقل هفته اي يک بار اين لذت را به خودش مي داد، به خصوص چهارشبنه ها که پدرش براي کارت بازي با دوستانش بيرون مي رفتدر همين زمان او بيشتر و بيشتر در رابطه هايش با پسرها متزلزل مي شد. و بيشتر و بيشتر به اين فکر مي کرد که محل زندگي اش را ترک کند. او براي بار سوم و چهارم عاشق شد، او حالا مي دانست چگونه بايد ببوسد، و وقتي با دوست پسرهايش تنها بود آنها را لمس مي کرد و به آنها اجازه مي داد او را لمس کنند. اما هميشه چيز اشتباهي اتفاق مي افتاد و درست زماني که او احساس مي کرد انساني را يافته که مي خواهد بقيه ي زندگي اش را با او بگذراند همه چيز تمام مي شد. بعد از مدتي او به اين نتيجه رسيد که مردها فقط درد ، نااميدي، رنج با خود به همراه مي آورند و کشنده ي زمان هستند. يک بعد از ظهر، وقتي به يک مادر نگاه مي کرد که با پسر دو ساله ي خود بازي مي کند، فکر کرد او هنوز مي تواند به يک همسر، فرزند و خانه اي با منظره ي دريا فکر کند، اما او هرگز دوباره نبايد عاشق شود زيرا عشق همه چيز را خراب مي کند
توضيحات فصل دوم: (1) هفته ي مقدس: هفته ي قبل از عيد پاک که ياد آورآخرين هفته ي زندگي مسيح قبل از به صليب کشيدن اوست
پايان فصل دوم
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


فصل سوم
و اينگونه دوره ي نوجواني ماريا گذشت. او زيبا و زيبا تر مي شد و رفتار غمگينانه و مرموزش بر زيبايي او مي افزود. با وجودي که به خودش قول داده بود ديگر عاشق نشود با يک پسر بيرون رفت، و با يکي ديگرـ خيال بافت و زجر کشيد. و در يکي از همين روزها باکرگي خود را روي صندلي عقب يک ماشين از دست داد. او و دوست پسرش در حال لمس همديگر بودند- بيشتر از حال عادي- دوست پسرش خيلي هيجان زده شد و ماريا خسته از اين که تنها باکره بين گروه دوستانش بود به او اجازه داد که به او نزديکي کند. برعکس خودارضايي، که او را به حس بهشتي مي رساند، نزديکي برايش دردناک بود و باعث شد که يک لکه خون بر دامن او پديدار شود که آن را شست. هيچ چيز شبيه حس معجزه آساي اولين بوسه ي او نبود. هيچ مرغ ماهي خواري در حال پرواز، غروب خورشيد، موسيقي... اما او ترجيح مي داد به اين مسائل فکر نکند
او براي چند بار ديگر با همان پسر عشق بازي کرد، با وجودي که هر بار مجبور بود اول پسر را تهديد کند که اگر حاضر به عشق بازي نباشد او به پدرش مي گويد که پسر به او تجاوز کرده. او از پسر مثل وسيله يي براي ياد گيري استفاده کرد، همه ي راه ها را امتحان کرد تا دريابد که عشق بازي با يک پسر چه حس لذت بخشي خواهد داشت. اما ماريا اين را نفهميد. خودارضايي باعث درد کمتر و لذت بيشتري بود. اما همه ي مجله ها، برنامه هاي تلويزيوني، کتاب ها، دوست دخترهايش، همه چيز، مطلقا همه چيز، مي گفتند که يک مرد ضروري و اصل است. ماريا فکر مي کرد بايد داراي مشکل جنسي ِ غير قابل بياني باشد، براي همين او تمرکز بيشتري روي مطالعه کرد و براي مدتي همه چيز را در مورد آن چيز حيرت آور و کشنده که عشق مي ناميدنش فراموش کرد
:از دفترچه ي خاطرات ماريا وقتي هفده ساله بود
هدف من اين است که عشق را بفهمم. وقتي عاشق بودم، احساس زنده بودن مي کردم و مي دانم هر چيزي که الان دارم، هر چه قدر هم جالب به نظر برسند اما من را هيجان زده نمي کنند
اما عشق چيز وحشتناکي است: دوست دخترهايم را مي بينم که زجر زيادي مي کشند و نمي خواهم در وضعيت مشابهي باشم. آنها به من و پاکي ام مي خنديدند، اما حالا از من مي پرسند که من چگونه مي توانم مرد ها را خوب کنترل کنم. من مي خندم و چيزي نمي گويم؛ چون مي دانم که پيشگيري زجرآور تر از دردهاي بعدش است: من به طور ساده اصلا عاشق نمي شوم. هر روز که مي گذرد من بيش تر متوجه مي شوم مردها چه قدر موجودات ضعيفي هستند، چه قدر بي ثبات، نا امن وغافلگير کننده هستند....چند تا از پدرهاي دوست دخترانم به من پيشنهاد عشق بازي داده اند، اما من هميشه درخواست آنها را رد مي کنم. اوايل از رفتارشان شوکه مي شدم، اما حالا فکر مي کنم همه ي مردها اين طوري هستند
اگر چه هدف من اين است که عشق را بفهمم، و اگر چه براي من فکر کردن در مورد آدم هايي که قلبم را به آنها داده ام زجرآور است، اما متوجه شده ام آنها که قلب مرا لمس کرده اند از برانگيختن جسم من عاجز بوده اند، و آنها که جسم مرا برانگيختند از لمس قلب من عاجز بودند
××××
او نوزده ساله شد، دبيرستان را تمام کرد و در يک پارچه فروشي کار پيدا کرد، جايي که رئيسش بي درنگ عاشق او شد. در آن زمان ماريا مي دانست چگونه از مردها استفاده کند، بدون آنکه از خودش استفاده شده باشد. اگر چه هميشه عشوه گر بود و از قدرت زيبايي خود خبر داشت اما هرگز به او اجازه نداد که ماريا را لمس کند.
قدرت زيبايي: براي زنان زشت جهان چگونه است؟ او دوست دختراني داشت که هيچ کس در پارتي ها به آنها توجه نمي کردند و هيچ وقت از آنها درخواست نمي شد. اما به طور غير قابل قبولي آنها براي کمترين عشقي که دريافت مي کردند ارزش قائل بودند. وقتي از طرف کسي رد مي شدند، در خلوت خود زجر مي کشيدند و سعي مي کردند به چيز مهم تري به جزاين که همه چيزشان را براي يک نفر فدا کنند ، فکر کنند. آنها مستقل تر بودند، و به خودشان توجه بيشتري مي کردند، اما در تصور ماريا، دنياي آنها بايد غير قابل تحمل باشد
او مي دانست که چه قدر جذاب است، با وجودي که خيلي کم به مادرش گوش مي داد اما هيچ وقت اين حرف او را فراموش نمي کرد: " عزيز من، زيبايي زياد پايدار نيست". در حالي که اين جمله هميشه در گوشش بود در حالي که از نزديکي زياد با رئيسش پرهيز مي کرد، سعي مي کرد که زياد نيزاو را نا اميد نکند. و اين باعث شد که حقوق او به مقدار زيادي افزايش پيدا کند (ماريا نمي دانست تا کي رئيسش با اندکي اميد که روزي با ماريا همبستر خواهد شد با او خواهد ساخت، اما لااقل در همان موقع ماريا داشت پول خوبي به دست مي آورد). همچنان او به ماريا براي کار اضافي مي پرداخت ( رئيسش دوست داشت ماريا هميشه دور و برش باشد، شايد مي ترسيد اگر او شب ها بيرون رود ممکن است عشق بزرگي براي زندگيش پيدا کند). ماريا دو سال تمام با نيرو کار کرد، هر ماه مقداري پول به خانواده اش براي نگهداري از او مي داد، و در آخر، موفق شد! براي رفتن و گذراندن يک هفته تعطيلي اش در شهر روياهايش پول جمع کرد، جايي که ستاره هاي فيلم و تلويزيون زندگي مي کردند، تصوير روي کارت هاي پستال: ريو دو ژنيرو
رئيسش به او پيشنهاد کرد که با او برود و همه ي هزينه هاي او را بپردازد، اما ماريا به دروغ به اوگفت که از آنجا که دارد به يکي از خطرناک ترين مکان هاي دنيا مي رود مادرش تنها به شرطي قبول کرده، که ماريا به خانه ي يکي از عموزاده هايش که جودو آموزش ديده بود برود
"در کنار اين آقا...."،‌ماريا گفت:" شما نمي توانيد مغازه را بدون اينکه فرد مطمئني پيدا کنيد رها کنيد
مرد گفت: " من را آقا صدا نکن". ماريا در چشم هاي او چيزي ديد که مي شناخت. شعله ي عشق. و اين باعث تعجب ماريا شد، چون هميشه فکر مي کرد او فقط به سکس با او علاقمند است، ولي چشم هايش چيز کاملا متفاوتي مي گفتند، مثل فکر کردن در مورد آينده : "من مي توانم به توخانه دهم، خانواده و پول براي خانواده ات"، ماريا تصميم گرفت آتش را تند تر کند
او گفت که واقعا دلش براي شغل تنگ مي شود، و همين طور براي همکارانش که کار کردن با آنها را دوست دارد (ماريا سعي کرد از که از هيچ فرد خاصي اسم نبرد، و رازي را براي رئيسش به جا بگذارد، آيا منظورش از همکار او بود؟) و قول داد که مواظب کيف پول و آبرويش باشد. اما واقعيت متفاوت بود: او نمي خواست هيچ کس، به هيچوجه هيچ کس، اولين هفته ي آزادي مطلق او را خراب کند. او مي خواست همه کار کند. شنا کردن در دريا، حرف زدن با غريبه ها، به پنجره ي مغازه ها نگاه کردن، و منتظر ماندن براي يک شاهزاده فريبنده تا او را به سمت موفقيت و چيزهاي خوب ببرد
با يک لبخند اغوا کننده پرسيد :" بعد از همه ي اينها چه هفته يي است؟"، " مثل نور مي گذره و من "خيلي زود به کار برخواهم گشت
رئيسش اول پافشاري کرد، اما در نهايت تصميم او را قبول کرد، و درآن لحظه نقشه مي کشيد به محض اين که ماريا بازگردد از او خواستگاري خواهد کرد، غمگين شده بود اما نمي خواست با نشان دادن يک چهره ي زورگو همه چيز را خراب کند
××××
مسافرت ماريا با اتوبوس چهل و هشت ساعت طول کشيد، در يک هتل ارزان در کوپاکابانا اتاقي اجاره کرد( کوپاکابانا! آن ساحل، آن آسمان...) و قبل از اينکه حتي کيف هاش را باز کرده باشه، بيکيني(1) که خريده بود را برداشت، و با وجود هواي ابري مستقيم به ساحل رفت. با ترس به دريا نگاه کرد، و با سختي خودش را به آب زد
هيچ کس توجه نمي کرد که اين اولين تماس ماريا با اقيانوس بود، با جريان آب ها، با موج هاي خروشان، و در آن طرف اقيانوس اطلس، با ساحل آفريقا وشيرهايش. وقتي از آب بيرون آمد به زني نزديک شد که سعي مي کرد ساندويج دست نخورده اي را بفروشد، و مرد خوش تيپي که او پرسيد آيا مي خواهد آن شب را با او بيرون رود، و مرد ديگري که که يک کلمه پرتقالي حرف نمي زد و با ادا و اشاره از ماريا پرسيد که آيا آب نارگيل مي خواهد
ماريا يک ساندويچ خريد، چون خجالتي تر از آن بود که نه بگويد، اما با دو مرد غريبه حرف نزد. ناگهان از خودش نااميد شد؛ حالا که فرصت آن را داشت که هر چه مي خواهد انجام دهد،‌ چرا انقدر مسخره برخورد مي کرد؟ هيچ توضيح خوبي پيدا نکرد، آنجا نشست و منتظر آن شد که خورشيد از پشت ابرها بيرون بيايد، هنوز از شجاعت خودش و سردي آب( حتي در وسط گرماي تابستان) هيجان زده بود
مردي که نمي توانست يک کلمه پرتغالي حرف بزند در حالي که نوشيدني به همراه داشت دوباره ظاهر شد و نوشيدني را به او تعارف کرد. راحت از اين که لازم نيست با او حرف بزند، نوشيدني را قبول کرد و به او خنديد، مرد نيز با لبخند به او جواب داد. براي يک مدت آنها آن گفتگوي راحت و بي معني( لبخند زدن) را ادامه دادند تا اينکه مرد يک ديکشنري کوچک از جيبش در آورد و با لهجه ي عجيبي گفت: "بونيتا"..."زيبا"، ماريا دوباره لبخند زد، اگرچه او مي خواست حد اقل شاهزاده اش به زبان پرتغالي صحبت کند و کمي جوان تر باشد
مرد صفحه اي را ورق زد:
"شام... امشب؟"
:سپس گفت
"سوييس!"
:و جمله اش را با کلماتي تمام کرد که در هر زباني شبيه زنگوله هايي در بهشت بودند
"کار! دلار!"
ماريا هيچ رستوراني را نمي شناخت که نام آن سويس باشد. آيا واقعا مي شد انقدر همه ي روياها زود برآورده بشه؟ ماريا خواست تا احتياط کند:" ممنون براي دعوتتان، اما من در حال حاضر کار دارم و "علاقه اي به پول در آوردن ندارم
مرد که يک کلمه هم از حرف هاي او را نفهميده بود، کم کم نااميد مي شد، بعد از رد و بدل کردن چند لبخند ديگر مرد او را براي چند دقيقه تنها گذاشت و با يک مترجم برگشت. از طريق مترجم به ماريا توضيح داد که" از سويس است( کشور، نه رستوران) و تمايل دارد که با ماريا شام بخورد تا در مورد يک پيشنهاد شغلي با هم صحبت کنند." مترجم که خود را به عنوان مسئول توريست هاي خارجي و امنيت هتلي که مرد در آن اقامت داشت معرفي کرده بود، اضافه کرد:" اگر جاي شما بودم قبول مي کردم. او مدير يک تماشاخانه ي مهم است که براي افراد با استعداد براي کار در اروپا جستجو مي کند. اگر شما دوست داريد مي توانم شما را به چند نفر ديگر که دعوت ايشان رو قبول کرده اند آشنا کنم که همگي ثروتمند شده اند و ازدواج کرده و صاحب بچه هستند و نيازي ندارند که نگران اين باشند که "فريب بخورند يا بي کار بمانند
بعد در حالي که سعي کرد که ماريا را با دانش خود از فرهنگ هاي بين الملي تحت تاثير قرار دهد "گفت:" در کنار اينها سويس شکلات و ساعت هاي عالي مي سازد
تنها تجربه ي ماريا در صحنه، بازي کردن در نقش فروشنده ي آب بود که هر سال در هفته ي مقدس بوسيله ي شوراي محلي براي اين نقش انتخاب مي شد. او به سختي در اتوبوس خوابيده بود، اما از ديدن دريا هيجان زده شده بود، از خوردن ساندويج بيزار بود- دست نخورده يا هر چيز ديگر- و از اين که کسي را نمي شناخت آشفته بود و
دنبال دوستي مي گشت. او قبلا هم در وضعيت مشابهي قرار گرفته بود، که يک مرد قول همه چيز مي دهد اما در آخر هيچ چيز نمي داد، بنابراين مي دانست تمام حرف ها ي مرد درباره ي نمايش تنها راهي بود که ماريا را علاقمند کند
متقاعد شده بود که پرهيزگاري هايش باعث اين شانس شده بود، و او مي بايست از هر لحظه از اين تعطيلات استفاده کند، ديدن يک رستوران خوب مي توانست موضوعي براي او باشد که وقتي به خانه برگشت در آن مورد صحبت کند، او تصميم گرفت که دعوت را قبول کند، به اين شرط که مترجم هم آنها را همراهي کند، چون از رد و بدل لبخند و تظاهر به اين که حرف هاي مرد را مي فهمد خسته شده بود
تنها مشکل بدترين آنها بود: او هيچ چيز مناسبي براي پوشيدن نداشت. يک زن هيچ وقت به چنين چيزي راضي نمي شود( او ترجيح مي داد شوهرش به او خيانت کند تا اينکه از وضعيت گنجه ي لباس هاي او اطلاع پيدا کند)، اما از آنجا که او هيچ کدام از اين مردم را نمي شناخت و ممکن بود ديگر هيچکدام از آنها را دوباره نبيند، احساس کرد که چيزي براي از دست دادن ندارد
" من تازه از شمال شرقي رسيده ام و لباس مناسب براي اينکه در رستوران بپوشم ندارم"
از طريق مترجم، مرد به او گفت که نگران نباشد و آدرس هتل او را پرسيد. هنگام عصر، او لباسي دريافت کرد که در تمام زندگي خود نديده بود، به همراه يک جفت کفش که به نظر مي رسيد به اندازه حقوق تمام سال او قيمت داشته باشد
××××
ماريا حس مي کرد اين آغاز جاده اي بود که براي آن راه طولاني ازسرتاوو ، سرزمين دور افتاده ي برزيلي، پشت سر گذاشته بود: تحمل تنگ دستي هميشگي، پسرهايي بدون آينده، شهر فقير اما صادق، سکون، زندگي تکراري: او حاضر بود که به پرنسس جهان تبديل شود. مرد به او کار و دلار داده بود، يک کفش بيش از حد گران و لباسي شبيه لباس هاي در افسانه ها داده بود. تنها چيزي که کم داشت، آرايش بود. يکي ازکارکنان هتل دلش براي او سوخت و به او کمک کرد، در حالي که ابتدا به او اخطار داده بود که فرض نکند که هر خارجي فرد قابل اطميناني است يا اينکه همه ي مردهاي آنجا دزد هستند
ماريا به اخطاراو بي توجهي کرد، هديه هاي بهشتي اش را به تن کرد و ساعت ها در مقابل آيينه نشست، در حالي که تاسف مي خورد چرا يک دوربين به همراه نياورده تا اين لحظات را ثبت کند، تا وقتي که تشخيص داد براي ملاقات دير کرده است. او مثل سيندرلا به سمت هتلي که مرد سوييسي اقامت داشت شروع به دوويدن کرد
در حالي که ماريا غافلگيرشده بود، مترجم گفت که آنها را همراهي نمي کند
" در مورد زبان نگران نباش، آن چه که اهميت دارد آن است که آيا او با تو راحت است يا نه"
"اما او چه طور مي تواند راحت باشد وقتي که زبا ن من را نمي فهمد؟"
احتياجي نداري که صحبت کني، مسئله مهم اثري که بر او مي گذاري است
ماريا منظور او را نفهميد. جايي که ماريا از آن آمده بود مردم با هم کلمه، جمله، سوال و پاسخ رد و بدل مي کردند. اما ملسون- نام مترجم و مامور امنيت هتل- به او اطمينان داد که در ريو دي ژنيرو و بقيه دنيا همه چيز فرق دارد
" او احتياجي ندارد که بفهمد، فقط کاري کن که احساس راحتي کند.زن او مرده و بچه اي ندارد؛ او صاحب يک کلوپ است و به دنبال زنان برزيلي که مي خواهند خارج کار کنند است. من به او گفتم که تو از آن نوع نيستي، اما او پافشاري کرد، مي گفت از وقتي که تو را ديده که از آب خارج مي شدي "عاشقت شده. او همچنين فکر مي کند که بيکيني تو زيباست
او درنگ کرد
اما، صراحتا ، اگر مي خواهي اينجا يک دوست پسر پيدا کني، بايد يه بيکيني ديگر بخري، هيچ کس "ديگر به جز اين مرد سوييسي از آن خوشش نخواهد آمد. آن مدل واقعا قديمي است
ماريا تظاهر کرد که نشنيده است. ملسون ادامه داد: فکر نکنم او فقط بخواهد جفتک پراني کند. او گمان مي کند تو صاحب چيزي هستي که مي تواني کشش اصلي کلوپش شوي. البته او تو را در حال خواندن يا رقص نديده است، اما از آنجايي که که با زيبايي به دنيا آمده يي مي تواني همه آن ها را ياد بگيري. همه ي اين اروپايي ها مثل هم هستند، آنها به اينجا مي آيند و تصور مي کنند همه ي زنها برزيلي خوش گذران هستند و مي دانند چگونه سامبا برقصند(2). اگر او جدي بود، نصيحتت مي کنم که قبل از ترک کشور با او قرارداد ببند و صحت امضا را در کنسولگري سوييس تاييد کن. اگر خواستي در مورد چيزي با من صحبت کني من فردا کنار ساحل خواهم بود، روبروي هتل
مرد سوييسي بازوي ماريا را گرفت و اشاره کرد که تاکسي منتظر آنها مي باشد
" اگر او منظور ديگري داشت ، و تو هم همين طور، قيمت براي هر شب سيصد دلار است. از اين کمتر "را قبول نکن
××××
قبل از آن که ماريا بتواند چيزي بگويد، آنها به سمت رستوران راه افتادند، در حالي که مرد دوباره کلماتي که مي خواست بگويد را تکرار مي کرد
" کار؟ دلار؟ ستاره ي برزيلي؟"
ماريا هنوزدر مورد آنچه مترجم گفته بود فکر مي کرد:" سيصد دلار براي يک شب". آن يک اقبال بود. او نيازي نداشت که براي عشق زجر بکشد. مي تونست از اين مرد استفاده کند در حالي که رئيش را هنوز داشت، ازدواج مي کرد، بچه دار مي شد و براي خانواده اش زندگي راحتي فراهم مي کرد.چه چيزي براي از دست دادن داشت؟ مرد سوييسي پير بود و زود مي مرد و بعد او ثروتمند مي شد- اين مردهاي سوييسي مطمئنا ثروت زيادي دارند اما زن کافي در کشورشان ندارند
آنها کمي از غذا صحبت کردند- و تبادل لبخند- ماريا کم کم داشت منظور ملسون را از"اثرات" مي فهميد. مرد به او آلبومي نشان داد که در آن به زبان هاي مختلفي که او نمي دانست نوشته شده بود، تصوير زنان در بيکيني ( بدون شک زيبا تر و گستاخانه تر از آنچه او پوشيده بود)،‌تکه هاي روزنامه، نشريه هاي زننده که تنها کلمه اي که ماريا تشخيص داد برزيل بود، که اشتباه نوشته شده بود. ماريا به مقدار زيادي نوشيد، ترسيده از آن که مرد به او پيشنهاد دهد که با هم بخوابند( با اين که هرگز اين کار را قبلا در زندگي اش انجام نداده بود، اما هيچ کس نمي تواند در مقابل سيصد دلار خودش را کنترل کند و همه چيز وقتي مست هستي آسان تر به نظر مي رسند، به خصوص اگر بين غريبه ها باشي). اما مرد مثل يک جنتلمن واقعي رفتار کرد، حتي هنگام نشست و برخواست صنداي ماريا را جا به جا کرد. در آخر ماريا گفت که خسته است و قرار ملاقاتي کنار ساحل براي روز بعد با او گذاشت(با اشاره کردن به ساعتش، زمان را به او نشان دادن، با دستانش شکل موج را در آوردن و گفتن:"آ-ما-نها"..." فردا"-(خيلي آهسته
او به نظر خوشنود مي آمد و به ساعتش نگاه کرد(احتمالا سوييس)، ودر مورد زمان موافقت کرد
××××
ماريا به خواب نرفت. او فکر مي کرد که همه ي اين ها فقط يک رويا مي باشد. وقتي از خواب برخواست، ديد که آن رويا نبوده: لباس روي صندلي در اتاق معمولي او، کفش هاي زيبا و وعده گاهش در ساحل
:از دفترچه ي يادداشت ماريا، روزي که مرد سوييسي را ملاقات کرد
همه به من مي گويند که دارم تصميم اشتباهي مي گيرم، اما اشتباه کردن بخشي از زندگي است. جهان از من چه مي خواهد؟ آيا مي خواهد که هيچ ريسکي نکنم، و به جايي برگردم که از آن آماده ام چون جر?ت آن که به زندگي "بله" بگويم را نداشتم؟
من اولين اشتباهم را در يازده سالگي کردم، وقتي آن پسر از من پرسيد که آيا مي توانم به او مداد قرض دهم؛ از آن زمان، تشخيص دادم که بعضي اوقات تو هيچ شانس دومي به دست نمي آوري و بهترين اين است که هدايايي که دنيا به تو مي دهد را قبول کني.البته ريسکي در اين کار است، اما آيا اين ريسک بزرگتر از چهل و هشت ساعت دراتوبوس نشستن تا اينجا و وقوع اين حادثه است؟ اگر من قرار است به کسي يا چيزي وفادار باشم، اول از همه بايد نسبت به خودم با وفا باشم. اگر من به دنبال عشق واقعي مي گردم، ابتدا بايد توانايي يک عشق متوسط را در خودم کشف کنم، تجربه ي کمي که از زندگي دارم به من درس داده که هيچ کس صاحب هيچ چيز نيست، همه چيز يک فريب است، و اين مورد همانند چيزهاي غيرمادي در مورد ماديات هم صادق است. تمام کساني که چيزي را از دست داده اند هميشه فکر مي کنند آن چيز براي هميشه ماندگار است(که بارها براي خود من هم اتفاق افتاده)و در آخر نتيجه گرفته اند هيچ چيز واقعا به آنها تعلق ندارد.
و اگر هيچ چيز به من تعلق ندارد، هيج دليلي ندارد که وقتم را براي جستجوي چيزهايي که براي من نيستند، تلف کنم. بهترين آن است که جوري زندگي کنم که امروز روز اول و آخر زندگي ام است.
پايان فصل سوم
توضيحات
يک= مايو دو تيکه زنانه
دو=رقص برزيلي
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
فصل چهارم
روز بعد، به همراه ملسون-مترجم و مسئول امنيت هتل که حالا در ذهن ماريا به نماينده او تبديل شده بود-ماريا پيشنهاد مرد سوييسي را به شرطي که پرونده اي در کنسولگري سوييس تشکيل دهند قبول کرد. مرد که به نظر مي رسيد به چنين خواسته هايي عادت دارد، گفت از آنجايي که ماريا هم به مدرکي نياز دارد که ثابت کند فرد ديگري در آنجا نمي تواند کاري که او برايش در نظر گرفته شده انجام دهد، او هم با درخواست ماريا موافق است(اثبات اين که زنان سوييسي استعداد خاصي براي رقص سامبا ندارند سخت نبود). آنها با هم به مرکز شهر رفتند و مرد مترجم، مسئول امنيت هتل و نماينده، تقاضاي سهمي از معامله کرد، سي در صد از پانصد دلاري که ماريا دريافت کرد
اين مبلغ فقط حقوق هفتگي مي باشد. يک هفته، متوجه مي شوي؟ از اين به بعد هر هفته پانصد دلار "دريافت خواهي کرد، بدون هيچ کسري، چون من فقط از اولين حقوق تو سهم گرفتم
تا آن لحظه، سفر و انديشه ي رفتن به سرزمين هاي دور فقط يک رويا بود، و روياها تا لحظه اي لذت بخش هستند که به مرحله ي عمل نرسند. در رويا ما همه ي ريسک ها، نا اميدي ها و سختي ها را ناديده مي گيريم، و وقتي که پير مي شويم ديگران را - ترجيا پدر و مادر، همسر يا فرزندانمان – به خاطر کوتاهي خودمان براي تشخيص دادن روياهايمان سرزنش مي کنيم
ناگهان، فرصتي که ماريا مشتاقانه منتظر آن بود، اما آرزو مي کرد که پيش نيايد، به وجود آمده بود.او چگونه مي توانست با مشکلات و سختي هاي زندگي جديد برخورد کند؟ چگونه مي توانست همه چيز را پشت سرش رها کند؟ چرا يک فرد عفيف مي خواست اين راه دور را برود؟
ماريا خودش را با فکر اين که در هر لحظه اي مي توانست تصميمش را عوض کند، تسلي مي داد؛ همه ي آنها مثل يک بازي احمقانه مي ماند، چيزي متفاوت که مي توانست وقتي به خانه بر مي گردد در مورد آن با دوستانش حرف بزند. از همه مهتر، بيشتر از هزار کيلومتر را طي کرده بود و هم اکنون سيصد و پنجاه دلار در کيفش داشت، و هر لحظه که مي خواست مي توانست فرار کند بدون اين که آنها قادر باشند او را پيدا کنند.
×××××××
در بعد از ظهر روزي که آنها از کنسولگري ديدن کردند، ماريا تصميم گرفت به تنهايي براي قدم زدن کنار دريا رود، به بچه ها، بازيکنان واليبال، فقير ها، مست ها، فروشندگان صنايع دستي برزيلي(که ساخته ي چين بودند) ، مردمي که سعي مي کردند با راه رفتن و ورزش کردند با پيري مبارزه کنند، توريست هاي خارجي، مادرها با بچه هايشان، بازنشسته ها در حال کارت بازي نگاه مي کرد. او به ريو دو ژنيرو آمده بود، به يک رستوران پنج ستاره و کنسولگري رفته بود، با يک خارجي ملاقات کرده بود،‌يک وکيل داشت، به او لباس و کفشي هديه داده شده بود که هيچ کس، مطلقا هيچ کس در شهر خودش نمي توانست چنين هديه اي به او دهد
و حالا چه؟
او به دريا نگاه کرد. درس هاي جغرافي به او مي گفتند اگر در خط مستقيمي حرکت کند به آفريقا خواهد رسيد، به شير ها و جنگل هاي پر از گوريلش. اگر چه اگر کمي به جهت شمالي تري مي رفت، به قلمرو مسحور کننده يي که به نام اروپا شناخته شده بود مي رسيد، به برج ايفل، برج کج پيزا. او چه چيزي براي از دست دادن داشت؟ مثل هر دختر ديگر برزيلي، حتي قبل از آنکه بتواند بگويد" ما ما" ياد گرفته بود که سامبا برقصد، اگر آنجا را دوست نداشت، مي توانست برگردد. او ياد گرفته بود که فرصت ها را بايد قاپ زد
او بسياري از زندگي اش را به اين گذرانده بود که به چيزهايي که دوست داشت جواب مثبت دهد، "نه" بگويد، تصميم گرفته بود فقط چيزهايي را تجربه کند که مي توانست کنترل کند. به طورمثال اموري که با مردها داشته بود. او حالا با نشناخته ها بر خورد کرده بود. آنقدر ناشناخته که دريا اولين بار براي يک دريا نورد است، يا به اندازه ي داستهايي که در کلاس تاريخ به آنها مي گفتند. او هميشه مي توانست "نه" بگويد، اما ممکن بود تمام زندگيش را در فکر آن باشد، همان طور که هنوز به خاطره ي پسر بچه يي فکر مي کرد که از او مداد قرض خواسته بود و بعد ناپديد شده بود- اولين عشق او؟ او هميشه مي توانست "نه" بگويد، اما چرا اين بار سعي نکند که موافقت کند؟
براي يک دليل ساده: او يک دختر از سرزمين دور افتاده ي برزيلي بود، بدون تجربه ي زندگي(به جز يک مدرسه ي خوب)، با دانش فراوان از برنامه هاي تلويزيون و يک حقيقت که او زيبا بود. اين براي رويارويي با جهان کافي نبود
ماريا گروهي از مردم را ديد که مي خنديدند و به دريا نگاه مي کردند، اما مي ترسيدند که به داخل آب بروند. دو روز قبل، او همين احساس را کرده بود، اما در حال حاضر ديگر نمي ترسيد. هرگاه که دلش مي خواست به داخل آب مي رفت، مثل آنکه آنجا بدنيا آمده بود. آيا اروپا هم همين طوري پيش نخواهد رفت؟
او دعايي در دلش خواند و دوباره از مريم مقدس نصيحت خواست، لحظه اي بعد، او در مورد تصميمي که گرفته بود احساس سبک بودن مي کرد، چون احساس کرد که محافظت مي شود. او هميشه مي توانست برگردد، اما ممکن بود هيچ وقت دوباره شانس چنين سفري به دست نياورد. اين به ريسک کردنش مي ارزيد، به شرطي که روياهاش براي چهل و هشت ساعت در اتوبوس بدون کولر نشستن دوام بياورند و البته مرد سوييسي پشيمان نشود
او در حال خوبي بود که مرد سوييسي باز او را براي شام دعوت کرد، او خواست که اغوا کننده باشد و دست هاي مرد را دستانش گرفت، اما او بي رنگ دستهايش را عقب کشيد. ماريا - در ميان ترس و راحتي- تشخيص داد که مرد در مورد آنچه گفته جدي است
"مرد گفت: "ستاره ي سامبا". "ستاره دوست داشتني رقص سامبا! مسافرت هفته ي آينده
همه ي اين حرف ها خوب بودند اما " مسافرت هفته ي آينده" خارج از حرف هاي آنها بود. ماريا گفت بدون مشورت خانواده اش نمي تواند تصميمي بگيرد. مرد سوييسي اخم کرد و به او کپي از قراردادشان را نشان داد. و ماريا براي اولين بار ترسيد
"مرد گفت: "قرارداد
با اينکه ماريا مصمم بود که به خانه رود، اما تصميم گرفت با ملسون مشورت کند؛ به او پرداخت شده بود که به ماريا کمک کند
ملسون بيشتر نگران اغوا کردن توريست آلماني که تازه رسيده بود، بود که بدون هيچ بالاپوشي کنار ساحل آفتاب گرفته بود ،و فکر مي کرد که برزيل آزادترين کشور دنيا است( او دقت نکرده بود که در ساحل او تنها زني که سينه هايش را نپوشانده بود و همه به سختي به او نگاه مي کردند). خيلي سخت بود که ماريا بتواند توجه ملسون را جذب کند
"اما اگر من نظرم را عوض کنم چه مي شود؟"
" من نمي دانم در قرارداد چه نوشته شده است، اما فکر مي کنم او مي تواند تو را بازداشت کند"
" او قادر نخواهد بود من را پيدا کند"
"دقيقا، پس چرا نگراني؟"
از طرف ديگر، مرد سوييسي که پانصد دلار و خرج يک جفت کفش و لباس، شام و مخارج تدارکات در کنسولگري را پرداخته بود، کم کم نگران مي شد و از آنجايي که ماريا براي صحبت کردن با خانواده اش پا فشاري مي کرد، او تصميم گرفت که دو بليط هواپيما به محل زندگي ماريا بگيرد و با او به آنجا برود- البته به شرطي که همه چيز در چهل و هشت ساعت تمام شود و آنها بتوانند هفته ي ديگر به اروپا بروند- که ماريا با اين شرط موافقت کرد. در حالي که با يکديگر تبادل لبخند مي کردند، ماريا فهميد که تمام اين شروط در قرار داد آمده است و وقتي که مسئله مربوط به احساسات و قرارداد مي شود بايد آنها را جدي گرفت
××××
براي آن شهر کوچک باعث حيرت و افتخار بود که مارياي زيبا به همراه يک خارجي برگشته بود که قرار بود او را به ستاره اي در اروپا تبديل کند. تمام همسايه ها مي دانستند و دوست قديمي مدرسه اش از او پرسيد
" چه طور اين اتفاق افتاد؟"
" من فقط خوش شانس بودم"
آنها مي خواستند بدانند آيا اين اتفاقات هميشه در ريو دو ژنيرو اتفاق مي افتد، چون داستانهاي مشابهي را در تلوزيون ديده بودند. ماريا نمي خواست توضيح دقيقي بدهد، و دلش مي خواست که ارزش زيادي براي تجربه هاي شخصي خودش بگذارد، بنابراين دوستانش را متقاعد کرد که او فرد خاصي بوده است
او به همراه مرد به خانه اش رفت و مرد نشريه اي که در آن برزيل با "ز" نوشته شده بود را به آنها نشان داد، در حالي که ماريا توضيح مي داد که او در حال حاضر داراي يک نماينده مي باشد و قصد دارد که کارش را به عنوان بازيگر ادامه دهد. مادر ماريا عکس هايي که مرد خارجي به او داده بود و در آن دختر ها بيکيني کوچکي پوشيده بودند را بي درنگ پس داد و ترجيح داد که سوالي نپرسد. همه اين ها براي آن بود که دختر او بايد شاد و ثروتمند باشد، يا ناشاد اما حداقل ثروتمند باشد
"اسم او چيست؟"
"راجر"
"روجريو! من يک عموزاده داشتم که نامش روجريو بود"
مرد خنديد و دست زد، و آنها فهميدند که مرد حتي يک کلمه هم نفهميده است. پدر ماريا گفت
" او حدودا هم سن من است"
مادر ماريا به پدرش گفت که در شادي دخترش دخالت نکند. از آنجايي که تمام دوزنده ها با مشتريانشان در موارد زيادي بحث مي کنند و دانش زيادي در مورد عشق و ازدواج بدست مي آورند، به ماريا اين نصايح را کرد
"عزيز من، بهتر است کنار يک مرد ثروتمند غمگين باشي تا اينکه در کنار يک مرد فقير شاد باشي، آنجا تو شانس بيشتري خواهي يافت که يک زن ثروتمند غمگين شوي. در کنار اينها، اگر همه چيز خوب "پيش نرفت مي تواني سوار يک اتوبوس شوي و به اينجا باز گردي
با اينکه ماريا از يک روستا بود اما باهوش تر از مادرش و همسر آينده اش بود و براي اينکه آنها را متوجه قضيه کند گفت
" مامان، از اروپا به برزيل اتوبوسي وجود ندارد. در کنار اينها من دنبال ازدواج نيستم، من به دنبال "شغل مي گردم
مادرش نگاهي با نااميدي به او کرد
"اگر مي تواني به آنجا بروي، هميشه هم راهي براي بازگشت داري. بازيگر بودن براي يک زن جوان مناسب است. اما آن تا زماني طول مي کشد که زيبا هستي، و قيافه از حدود سي سالگي پژمرده مي شود. پس بيشتر کارها را الان کن، کسي که صادق و بامحبت است را پيدا کن و با او ازدواج کن. عشق مهم نيست. من اول ها عاشق پدرت نبودم، اما پول همه چيز را مي خرد، حتي عشق واقعي را. به پدرت نگاه "کن، اوحتي ثروتمند هم نيست
نصيحت بدي از طرف يک دوست بود، اما نصيحت خوبي از طرف يک مادر. چهل و هشت ساعت بعد، ماريا به ريو برگشته بود، البته قبل از آن سري به محل کار قديمي اش زده بود تا استعفا دهد و از زبان صاحب مغازه بشنود که
" بله، شنيده ام که يک مدير اپراي فرانسوي مي خواهد تو را به پاريس ببرد، نمي توانم تو را از تعقيب "شاديهايت متوقف کنم. اما ميخواهم چيزي را قبل از رفتن بداني
او مدالي را که به يک زنجير آويزان بود از جيبش بيرون آورد
" اين مدال معجزه آساي بانوي رحمت ماست. او يک کليسا در پاريس دارد، به آنجا برو و براي حمايت "از او نماز بخوان. ببين، کلماتي هستند که دور کلمه ي مقدس حکاکي شده اند
"ماريا خواند:" سلام بر مريم پاک دامن، براي ما که به سوي تو آمده ايم دعا کن.آمين
" به خاطر داشته باش که اين کلمات را حداقل يک بار در روز تکرار کني. و"
او درنگ کرد، اما کم کم داشت دير مي شد
اگر روزي برگردي، من منتظرت خواهم ماند. من فرصتم را براي گفتن مساله ي بسيار ساده اي به تو از "دست دادم: من تو را دوست دارم. شايد الان خيلي دير شده باشد، اما مي خواستم که بداني
شانس هاي از دست رفته. او خيلي زود معني آنها را فهميده بود. اگر چه "دوستت دارم" دو کلمه اي بود که او در دوران بيست و دو سالگي اش زياد شنيده بود، و هم اکنون آنها براي ماريا به نظر کلمات تهي و بي معني مي آمدند، زيرا هيچ کدام از آنها هيچ وقت به مساله ي عميق و جدي يا رابطه هاي ماندگار تبديل نشده بود. ماريا از او به خاطر کلماتش تشکر کرد، و آنها را در دفترچه يادداشتش يادداشت کرد :هيچ کس نمي داند زندگي براي ما چه ذخيره کرده، خيلي خوب است که هميشه بدانيم در خروج فوري کجاست. او را از گونه بوسيد و بدون آن که نگاهي به عقب کند آنجا را ترک کرد.آنها به ريو دو ژنيرو بازگشتند، و طي يک روزپاسپورت او حاضر شد. راجربا چند کلمه پرتغالي و حرکات زيادي گفت: "برزيل واقعا عوض شده است" . به کمک ملسون، تمام خريدهاي مهم انجام شد(لباس، کفش، لوازم آرايش، هر چيزي که زني مثل او مي خواهد). در شب خروج آنها به سمت اروپا، آنها با يک کلوپ شبانه رفتند، و وقتي راجر او را در حال رقص ديد از انتخاب خود خوشنود شد؛ او به طور حتم در حضور ستاره ي آينده ي کاباره ي کالوجني بود: دختر تيره با چشمان رنگ پريده و موهايي به سياهي گراونا(پرنده ي برزيلي که اغلب مو سياه ناميده مي شد). اجازه ي کار از طرف کنسولگري سوييس آماده بود، بنابراين آنها وسايلشان را جمع کردند و روز بعد آنها به سرزمين شکولات ها پرواز کردند،درحالي که ماريا به طور پنهاني نقشه مي کشيد که آن مرد را عاشق خود کند. او پير، زشت يا فقير نبود. چه چيز بيشتري مي خواست؟
پايان فصل چهارم
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


فصل پنجم
ماريا کم کم اخساس خستگي مي کرد. در فرودگاه قلب او را ترس فراگرفت؛ تشخيص داد که کاملا وابسته به مردي است که در کنار او بود- او هيچ شناختي از آن کشور، زبان يا حتي سرماخوردگي نداشت. رفتار راجر با گذشت زمان فرق مي کرد. ديگر تلاشي براي اينکه خوشايند به نظر برسد نمي کرد، اگر چه او هيچ وقت تلاشي براي بوسيدن يا نوازش سينه هاي ماريا نکرده بود اما فاصله در نگاه او بيشتر و بيشتر مي شد. او ماريا را در هتل کوچکي مستقر کرد، و او را به زن جوان برزيلي ديگري معرفي کرد، يک مخلوق غمگين که ويوان ناميده مي شد که مسئوليت آماده کردن ماريا براي کار را برعهده داشت
ويوان با خونسردي بالا تا پايين ماريا را برانداز کرد، بدون نشان دادن کوچکترين نشان همدردي براي کسي که به طور وضوح هيچ وقت خارج از کشورش نبوده است. به جاي اينکه از ماريا بپرسد که چه احساسي دارد مستقيما کارش را شروع کرد
خودت را فريب نده. هروقت که يکي از رقاصه هايش ازدواج مي کنند، او به برزيل سفر مي کند، چيزي که روز به روز بيش تر اتفاق مي افتد. او مي داند که تو چه چيزي مي خواهي، و من فرض مي کنم که خودت هم مي داني. تو احتمالا دنبال يکي از اين سه مي گردي- ماجراجويي، پول يا شوهر
چگونه مي دانست؟ آيا همه دنبال چيز مشابهي مي گشتند؟ يا ويوان قادر بود که ذهن بقيه را بخواند؟
اينجا همه ي دخترها به دنبال يکي از اين سه چيز مي گردند
ويوان ادامه داد و ماريا متقاعد شده بود که او قادر به خواندن ذهنش مي باشد
در مورد ماجراجويي، اينجا خيلي سرد است و در کنار اين پول کافي که بتواني خرج مسافرت کني به دست نخواهي آورد. در مورد پول، از آنجايي که پول اتاق و غذا از حقوقت کم مي شود،تنها بايد حدود يک سال کار کني که بتواني پول بليط برگشت به خانه ات را بدهي
!اما
" مي دانم اين چيزي نيست که با آن موافق باشي، اما واقعيت اين است که تو هم مثل هر کس ديگري فراموش کرده يي که يک سوال بپرسي. اگر بيش تر مراقب بودي، اگر قراردادي که امضا کرده اي را مي خواندي، دقيقا مي فهميدي خودت را وارد چه ماجرايي مي کني، براي اينکه سوييسي ها دروغ نمي گويند، آنها به سکوت اکتفا مي کنند که کمک کننده ي آنهاست
ماريا احساس مي کرد که زمين زير پايش مي لرزد
در مورد شوهر، هر زمان که يکي از دخترها شوهر مي کند، راجر متحمل ضرر مالي شديدي مي شود، بنابراين ما از صحبت کردن با مشتري ها منع شده ايم. اگر براي چنين کارهايي تمايل داري، ريسک بزرگي انجام مي دهي. اينجا مثل ريو دو برن محل بلند کردن نيست
ريو دو برن؟
مردها با همسرهايشان به اينجا مي آيند، تعداد کمي توريست که به اينجا مي آيند و با محيط خانوادگي روبرو مي شوند به جاهاي ديگري به دنبال زن مي روند. من مطمئن هستم که تو رقصيدن مي داني؛ بسيار خوب، اگر تو قادر باشي که آواز هم بخواني، حقوقت افزايش خواهد يافت، اما دخترهاي ديگر حسودي خواهند کرد، بنابراين بهت پيشنهاد مي کنم حتي اگر بهترين خواننده در برزيل هستي، آن را فراموش کن و حتي امتحان هم نکن. از همه مهتر، از تلفن استفاده نکن. تو همه ي پولي را که بدست مي آوري خرج آن خواهي کرد. و آن هم مقدار زيادي نخواهد بود
" او به من قول پانصد دلار در هفته را داده است"
او. بله
×××××××
از دفترچه ي خاطرات ماريا، در هفته ي دوم اقامتش در سرزمين سوييسي
به کلوپ شبانه رفتم و مدير رقص که از جايي به نام موراکو آماده بود را ملاقات کردم، و مجبور شدم هرقدمي که او- که هرگز پايش را در برزيل نگذاشته- فکر مي کرد سامبا است را ياد بگيرم. حتي وقت نکردم که بعد از آن پرواز طولاني استراحت کنم. از شب اول مجبور شدم که شروع به رقصيدن و لبخند زدن بکنم. ما شش نفر هستيم، و هيچ کدام ما شاد نيست و نمي دانيم که اينجا مشغول به چه کاري هستيم. مشتري ها مي نوشند و کف مي زنند، بوس در هوا مي فرستند و گاهي حرکات وقيحي انجام مي دهند
ديروز حقوقم را دريافت کردم، به سختي يک دهم چيزي مي شود که در موردش موافقت کرده بوديم، بقيه، بر اساس قرارداد، صرف بليط پروازم و اقامتم در اينجا خواهد شد. بر اساس حساب و کتاب ِ ويوان، آن يک سال طول خواهد کشيد و در اين زمان هيچ راه فراري وجود ندارد
و البته فرار به هر جايي چه فايده اي دارد؟ من تازه رسيده ام. من هنوز هيچ چيز را نديده ام. چه چيزي وحشتناکي در مورد هفت شب ِ هفته رقصيدن وجود دارد؟ من قبلا آن را براي تفريح انجام مي دادم. حالا آن را براي پول و شهرت انجام مي دهم. پاهايم درد نمي کنند. تنها کار سخت نگاه داشتن هميشگي ِ لبخند بر صورت است
من مي توانم انتخاب کنم که قرباني دنيا باشم يا يک ماجراجو در جستجوي گنج. همه ي اين ها به طرز نگاه من به زندگي بر مي گردد
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

فصل شش
ماريا انتخاب کرد که جستجو گري به دنبال گنج باشد-احساساتش را به کناري گذاشت- هر شب گريه کردن را متوقف کرد و فردي که قبلا بود را فراموش کرد. او کشف کرد که اراده ي کافي دارد که تظاهر کند تازه به دنيا آمده و بنابراين دليلي براي دلتنگي براي کسي نداشت. احساسات مي توانستند صبر کنند، در حال حاضر او نياز به پول داشت، و اينکه آن کشور را بشناسد و پيروزمندانه به خانه برگردد
در کنار اينها، همه چيزها در اطراف او خيلي شبيه به برزيل، و شهر کوچک آنها بود: زنها به پرتقالي صحبت مي کردند، در مورد مردها مي ناليدند و از ساعت کارشان شکايت مي کردند، دير به کلوپ مي رسيدند، با رئيس مي جنگيدند، فکر مي کردند که زيبا ترين زن در دنيا هستند، و در مورد شاهزاده هاشان ، که اغلب مايل ها دورتر زندگي مي کردند يا متاهل بودند يا اينکه پولي نداشتند و از آنها پول مي گرفتند، قصه ها مي گفتند. برعکس آن چه که او با ديدن مجلاتي که راجر با خود آورده بود فکر مي کرد، کلوپ دقيقا مانند توصيفات ويوان بود: جو خانوادگي داشت. دخترها- رقصنده هاي سامبا- اجازه نداشتند که با مشتري ها صحبت کنند يا با آنها بيرون روند. اگر آنها را در حالي گرفتن يادداشتي همراه شماره تلفن مي گرفتند، براي دو هفته ي تمام از کار اخراج مي شدند. ماريا، که انتظار زندگي بانشاط تر و هيجان انگيز تري را داشت، کم کم تسليم غم و خستگي شد
در طول دو هفته ي اول، خانه اي که در آن زندگي مي کرد را ترک کرد، به خصوص وقتي فهميد که هيچ کس در آنجا زبان او را نمي فهمد حتي اگر- خيــــــــــــلــــي آهســـــــته -صحبت کند. با شگفتي فهميد شهري که در آن زندگي مي کند دو اسم دارد- ژنو براي کساني که آنجا زندگي مي کردمد و ژنبرا براي برزيلي ها
در آخر، بعد از گذراندن ساعت هاي طولاني و ملالت آور در اتاق بدون تلويزيونش، ماريا نتيجه گرفت
(الف) او هرگز نمي تواند به آن چيزي که مي خواست برسد اگر نتواند خودش را نشان دهد. و براي اين کار او نياز به آن داشت که زبان محلي آنجا را ياد بگيرد
(ب) از آنجا که همه ي همکارانش به دنبال چيز مشابهي مي گردندد، او بايد متفاوت باشد. براي اين مشکل به خصوص، او هيچ گونه راه حل يا روشي پيدا نکرد
از دفترچه ي خاطرات ماريا، چهار هفته بعد از رسيدن به ژنو/ ژنبرا
زمان بي پاياني را در اينجا گذرانده ام. زبان آنها را صحبت نمي کنم، تمام روزم را از راديو موسيقي گوش مي دهم، و در مورد برزيل فکر ميکنم، سعي مي کنم ديرتر به پانسيون بازگردم. به زبان ديگر، من در آينده زندگي مي کنم نه در حال حاضر
يک روز در آينده، بليط مي گيرم ، به برزيل باز مي گردم، با صاحب پارچه فروشي ازدواج مي کنم و به نظرهاي بدخواهانه دوستاني که هيچ وقت ريسکي نکرده اند و تنها اشتباهات بقيه مردم را مي بينند، گوش مي دهم. نه!، من نمي توانم اين طوري برگردم. ترجيح مي دهم وقتي هواپيما از اقيانوس مي گذرد خودم را به بيرون پرت کنم
از آنجايي که نمي توان پنجره هواپيما را باز کرد ( من اصلا انتظار آن را نداشتم، چه قدر مسخره که نمي توان در هواي پاک نفس کشيد!)، من اينجا خواهم مرد. اما قبلا از آنکه بميرم، مي خواهم براي زندگي بجنگم. اگر مي توانم راه بروم، مي توانم به هر جا که مي خوام بروم
پايان فصل شش
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


فصل هفتم
روز بعد، ماريا در کلاس زبان فرانسه که صبح ها برگذار مي شد ثبت نام کرد. در آنجا او با مردمي با عقايد، احساسات و سن هاي مختلف آشنا شد، مرداني که لباس هاي رنگ روشن مي پوشيدند و مقدار زيادي دست بند طلا از خود آويزان کرده بودند، زن‌هايي که هميشه روسري به سر داشتند، بچه هايي که خيلي سريع تر از بزرگ ترها ياد مي گرفتند، در صورتي که بايد برعکس مي بود، چون بزرگترها داراي تجربه ي بيشتري بودند. او احساس غرور مي کرد وقتي فهميد همه کشورش- جشن ها، سامبا، فوتبال، و مشهورترين فرد دنيا،پله- را مي شناختند. در ابتدا ماريا خواست فرد مطلوبي به نظر برسد و سعي کرد تا تلفظ آنها را صحيح کند(آن پله است!پله) اما بعد از مدتي از آنجايي که آنها حتي پافشاري مي کردند که او را ماريو صدا کنند(با هيجاني که تمام خارجي ها سعي دارند اسم خارجي ها را عوض کنند و باور داند که حق با آنهاست) خسته شد و آن را رها کرد
بعد از ظهر ها، به هدف تمرين زبان، براي اولين بار به دور آن شهر دو اسمه رفت. شکلات هاي بسيار خوشمزه اي کشف کرد، و البته پنيري که تا به حال نخورده بود، فواره اي بسيار بزرگ وسط درياچه، برف(که هيچ کس در شهر او حتي لمس نکرده است)، لک لک، و رستوران هايي با منقل( اگر چه او داخل آنها نشد اما ديدن آتش به او احساس شادابي مي داد). ماريا هم چنين توجه کرد که همه ي تابلو هاي مغازه ها تبليغ ساعت نبودند، بلکه بين آنها بانک هم پيدا مي شد، اگر چه ماريا نمي فهميد چرا تعداد زيادي بانک براي آن جمعيت کم وجود دارند و به ندرت کسي داخل آنها ديده مي شد. در هر صورت او تصميم گرفت که سوالي نپرسد
بعد از سه ماه که ماريا کنترل شديدي در محيط کار بر خود داشت، خون برزيلي او- همان قدر نفساني و شهواني که همه فکر مي کنند- به جوش آمد؛ او عاشق يک عرب شد که با او در يک دوره زبان فرانسوي مي خواندند. اين عشق بازي تا سه هفته طول کشيد تا اينکه يک شب ماريا تصميم گرفت به خودش مرخصي دهد و به ديدن کوهي در حاشيه ي ژنو برود؛ و اين باعث شد روز بعد به محض اينکه پايش را در محل کار بگذارد به دفتر راجر احضار شود
به محض ورود به دفتر،خيلي خلاصه به خاطر آن که مثال بدي براي بقيه دخترها که آنجا کار مي کردند بوده، راجرقصد به اخراج او کرد. او عصباني گفت که بار ديگر شکست خورده- زنهاي برزيلي نمي توانند مورد اطمينان باشند-( اوه عزيز، همان هيجان براي عموميت دادن همه چيز). ماريا سعي کرد که به او بگويد که تب شديدي به علت تغييرناگهاني آب و هوا داشته، اما مرد ملايم تر نشد و حتي اظهار داشت که بايد مستقيم به برزيل برگردد تا جايگزيني پيدا کند، و اينکه بهتر است به فکر استفاده از موسيقي و رقاصه هاي يوگوسلاو باشد که زيباتر و قابل اطمينان تر بودند
شايد ماريا جوان بود اما احمق نبود، بخصوص که معشوقه ي عربش به او گفته بود قانون استخدام سوييس بسيار سخت گير است و از آنجا که کلوپ شبانه مقدار زيادي از حقوق او را نگه داشته بود، او مي توانست به راحتي ادعا کند از او مثل يک غلام کار کشيده شده است
او دوباره به دفتر راجر برگشت، اين بار با زبان فرانسه مستدل، که شامل کلمه ي " وکيل" مي شد. مقداري توهين و پنج هزار دلار نصيب او شد- پولي که هيچ گاه دربهترين روياهايش هم نمي ديد- و همه ي اين ها به خاطر کلمه ي جادويي "وکيل" بود. او حالا آزاد بود که وقتش را با معشوقه ي عربش بگذراند، چند هديه بخرد، چند عکس از برف بياندازد و پيروزمندانه به خانه بازگردد
×××××××
اولين کاري که ماريا کرد تماس با همسايه ي مادرش بود تا به آنها بگويد که او شاد است، شغل عالي دارد و نيازي نيست که خانواده اش نگران او باشند. سپس، از آنجا که بايد پانسيوني که راجر براي او تدارک ديده بود را ترک مي کرد، هيچ چاره اي نديد جز آنکه به دوست پسر عربش پناه آورد، به عشق ابدي اش قسم بخورد، به دين او ايمان آورد و با او ازدواج کند، حتي اگر مجبور شود يکي از آن روسريهاي عجيب را به سر کند؛ از همه مهم تر، همان طور که همه مي دانند، عربها بي نهايت ثروتمند هستند و همين کافي است
اگر چه پسر عرب ديگر خيلي دور بود، ممکن است در عربستان، کشوري که ماريا حتي اسمي از آن نشنيده بود، و ماريا در دلش از مريم مقدس تشکر کرد که مجبور نشده به دينش خيانت کند. حالا او مي توانست در حد کافي و معقولي زبان فرانسه صحبت کند، پول کافي براي بليط برگشت، اجازه کار به عنوان رقصنده سامبا و ويزا داشت؛ از آنجا که او مي دانست هر زمان که بخواهد مي تواند به خانه برگردد و با رئيسش ازدواج کند تصميم گرفت با استفاده از ظاهرش پولي بدست آورد
او اتاق کوچکي اجاره کرد(بدون تلويزيون، او بايد تا قبل از اينکه پول زيادي بدست آورد با صرف جويي زندگي مي کرد) و از روز بعد در آژانس ها به دنبال کار مي گشت. همه ي آنها مي گفتند که او به چند عکس حرفه اي نياز دارد، بعد از مدتي به اين نتيجه رسيد روياها ارزان به دست نمي آيند. قسمت زيادي از پولش رو صرف يک عکاس عالي کرد که خيلي کم حرف مي زد اما مجموعه ي بزرگي لباس در استديواش داشت. ماريا ژست ها و لباس هاي مختلفي را امتحان کرد، ميتن و سنگين، باز و غير معقول، او حتي بيکيني را امتحان کرد که مسئول امنيت هتل در ريو دو ژنيرو مي توانست به آن افتخار کند. ماريا چند کپي اضافه از عکس ها خواست و آنها را همراه با نامه اي که در آن توضيح داده بود چه قدر به او در آنجا خوش مي گذرد براي خانواده اش فرستاد. همه ي آنها فکر خواهند کرد که ماريا ثروتند و صاحب گنجينه ي حسادت انگيزي از لباس است و او به برجسته ترين دختر شهرش تبديل خواهد شد. اگر همه چيز طبق نقشه پيش مي رفت(او به اندازه کافي کتاب در مورد تفکر مثبت خوانده بود که خودش را قانع کند پيروزيش حتمي است)، سعي خواهد کرد که شهردار را تشويق کند تا ميداني به اسم او در شهر بنا کند
از آنجا که او آدرس ثابتي نداشت، يک تلفن همراه از نوعي که از کارت هاي از پيش پرداخت شده استفاده مي کرد خريد و در روزهاي بعد منتظر پيشنهادهاي کار شد. در رستوران چيني (که ارزان ترين بود) غذا خورد، و براي گذران زمان به صورت عصبي به مطالعه پرداخت
اما زمان مي گذشت و زنگ تلفن به صدا در نيامد. ماريا تعجب مي کرد از اينکه وقتي کنار درياچه قدم مي زد به جز چند فروشنده ي مواد که هميشه در مکان مشابهي زير پلي که باغچه ي زيباي شهر را به قسمت جديد تري از شهر وصل مي کرد، بودند، هيچ کس مزاحم او نمي شد. او به ظاهر خودش شک کرده بود تا اينکه همکار قديمي اش( که به طور شانسي در يک کافه به هم برخورد کردند) به او گفت که مشکلي از سمت او نيست، و اين مشکل مردم سوييس است، که به هيچ وجه مزاحم بقيه و خارجي ها نمي شوند زيرا مي ترسيدند که به جرم آزار جنسي دستگير شوند- مساله اي که روابط زن و مرد را حتي بيشتر پيچيده کرده بود
از دفترچه ي خاطرات ماريا، شبي که تمام اشتياقش براي بيرون رفتن، زندگي يا منتظر ماندن براي زنگ تلفن را از دست داده بود
امروز را در يک پارک گذراندم. از آنجايي که نمي توانم پولم را هدر دهم، فکر کردم بهترين آن است که بقيه مردم را تماشا کنم. زمان طولاني را کنار قطار(ترن)هوايي گذراندم و متوجه شدم بيشتر مردم به دنبال هيجان سوار آن مي شوند ولي وقتي آن شروع به حرکت مي کند، آنها وحشت مي کنند و درخواست مي کنند تا ماشين بايستد
آنها چه انتظاري دارند؟ وقتي ماجراجويي را انتخاب مي کنند، آيا نبايد خودشان را براي همه ي راه آماده کنند؟ يا فکر مي کنند انتخاب عاقلانه اين است که از بالا و پايين رفتن ها پيشگيري کنند و تمام زمانشان را بر روي يک چرخ فلک روي نقطه ها بچرخند و بچرخند
در حال حاضر، خيلي بيش تر از آني تنها هستم تا در مورد عشق فکر کنم، اما بايد باور کنم که آن اتفاق مي افتد و باور کنم که من شغلي پيدا خواهم کرد. من اينجا هستم زيرا اين سرنوشت را انتخاب کردم. ترن هوايي زندگي من است؛ زندگي يک بازي سريع و سرگيجه آور است؛ زندگي پريدن با پاراشوت است؛ شانس هاي مختلفي دارد، به زمين افتادن و دوباره برخواستن؛ مثل کوهنوردي مي ماند، خواستن تا رسيدن به قله ي خودت و احساس عصباني و ناراضي بودن وقتي به آن نمي رسي
دور بودن از خانواده ام و زباني که با آن مي توانم خودم و احساساتم را بيان کنم سخت است، اما، از اين به بعد، هر وقت که احساس افسردگي کنم، آن پارک را بياد خواهم آورد. اگر خوابم برده باشد و يک دفعه روي آن ترن هوايي بيدار شوم چه احساسي خواهم داشت؟
خوب، حس در دام افتادن، ترس در هر خميدگي، تقاضا براي پياده شدن. اگر چه، اگر باور کنم آن شيارها سرنوشت ما هستند و خدا مسئول ماشين ها است، آن وقت آن کابوس به هيجان تبديل خواهد شد. به چيزي که واقعا است، يک ترن هوايي، يک اسباب بازي امن و قابل اطمينان که در آخر توقف خواهد کرد، اما تا زماني که سفر طول مي کشد من بايد به مناظر اطراف و صداي جيغ ها که هيجان انگيز هستند توجه کنم
پايان فصل هفتم
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


فصل هشت
اگر چه ماريا توانايي نوشتن افکار عاقلانه را داشت، اما از پيروي کردن نصيحت هاي خود عاجز بود. او به دوره هاي افسردگي بيشتري مبتلا مي شد و تلفن هنوز از زنگ زدن خودداري مي کرد. براي اين که در زمان بيکاري حواس خود را پرت کند، و همچنين براي تمرين زبان مجله هايي در مورد افراد مشهور مي خريد. اما به يک باره تشخيص داد که پول زيادي را صرف خريد اين مجله ها مي کند و شروع به جستجو براي نزديک ترين کتابختانه کرد. زني که مسئول آنجا بود به او گفت که آنها مجله ها را براي اجاره به بيرون نمي دهند و تنها تعداد کمي کتاب که به بهبود بخشيدن فرانسه ي او کمک مي کرد به او معرفي کرد
" من وقت براي خواندن کتاب ندارم"
" منظورت چه است که وقت نداري؟ مگر چه کاري انجام مي دهي؟"
" خيلي کارها، تمرين زبان، نوشتن خاطرات، و.."
" و چه؟"
نزديک بود که ماريا بگويد" منتظر ماندن براي آنکه تلفن به زنگ در آيد"، اما فکر کرد که بهتر است چيزي نگويد
" عزيز من، تو هنوز خيلي جواني، همه زندگي در انتظار توست. مطالعه کن. هر چيزي که به تو "در مورد کتاب ها گفته شده را فراموش کن و فقط بخوان
" من کتابهاي زيادي خوانده ام"
ناگهان ماريا به ياد آورد که ملسون، مسئول امنيت به او چه گفته بود
کتابدار به نظر او فردي مطبوع و حساس بود، کسي که مي توانست به ماريا کمک کند. ماريا نياز داشت که او را به دست آورد. احساسش به او مي گفت که ان زن مي توانست دوستش باشد. او بلافاصله رويه را عوض کرد
" اما دوست دارم بيشتر بخوانم. مي توانيد در انتخاب کتاب به من کمک کنيد؟"
زن کتاب شاهزاده کوچولو را براي او آورد. ماريا همان شب شروع به خواندن آن کتاب کرد. در صفحه ي اول کتاب نقاشي بود که به نظر طرح يک کلاه مي آمد اما بنا بر آنچه در کتاب نوشته شده بود، بيشتر بچه ها آن را مثل يک مار که درونش يک فيل قرار داشت تصور مي کردند.ماريا فکر کرد: " پس من هيچ وقت يک بچه نبودم". " به نظر من بيشتر شبيه يک کلاه است". در نبود تلويزون او همسفر شاهزاده کوچولو در سفرهايش مي شد. هر جا که کلمه ي " عشق" (که خود را از فکر کردن به اين موضوع منع کرده بود) به ميان مي آمد، او ناراحت مي شد. اگر چه، جدا از احساسات دردناک و رومانتيک بين شاهزاده و روباه و گل رز، کتاب بسيار جذاب بود، و او ديگر هر پنج دقيقه موبايلش را چک نمي کرد(ماريا خيلي مي ترسيد که به خاطر بي احتياطي تنها شانسش را از دست بدهد
ماريا مشتري هميشگي کتابخانه شد، جايي که مي توانست با آن زن که به نظر مي آمد به اندازه ي ماريا تنها باشد گفتگو کند. او از زن تقاضا مي کرد که کتاب هاي بيشتري به او معرفي کند و با او در مورد زندگي و نويسندگان گفتگو مي کرد- تا جايي که تشخيص داد پولش در حال ته کشيدن است و تا دو هفته ي ديگر حتي پول خريد بليط برگشت به برزيل را هم نخواهد داشت
و از آنجايي که زندگي هميشه براي لحظه هاي بحراني صبر مي کند تا خودش را نشان دهد، بالاخره تلفن به صدا در آمد
سه ماه بعد از کشف کلمه ي "وکيل" و دو ماه بعد از بي کاري از طرف يک آژانس مدل با او تماس گرفته شده بود تا بپرسند آيا ماريا هنوز صاحب آن تلفن هست؟ پاسخ يک "بله" ي طولاني و از پيش تمرين شده بود که به نظر زياد مشتاق نيايد. ماريا فهميد که يک مرد عرب که در کشورش در صنعت "مد" کار مي کند از عکس هاي او خوشش آمده و مي خواهد از او دعوت کند تا در يک شوي لباس شرکت کند
ماريا نا اميدي اخيرش را به ياد آورد اما او شديدن به پول نياز داشت
آنها در يک رستوران شيک قرار گذاشتند. مردي برازنده که مسن تر و دلربا تر از راجر به نظر مي آد. مرد عرب از ماريا پرسيد
" آيا مي داني صاحب آن نقاشي چه کسي است؟ مايرو. تا به حال چيزي از جان مايرو شنيده اي؟"
ماريا جوابي نداد .تمرکزش بيشتر روي غذا بود که با غذاهايي که معمولن در رستوران چيني مي خورد متفاوت بود. اما در ضمن در ذهنش به خاطر سپرد که دفعه ي بعد از کتابخانه کتابي راجع به مايرو قرض بگيرد
اما عرب به حرفهايش ادامه داد
"اين ميزي است که فليني هميشه مي نشست. آيا در مورد فيلم هايش چيزي مي داني؟"
ماريا گفت که آنها را ستايش مي کند. مرد شروع به پرسيدن سوال هاي بيشتري کرد و ماريا که مي دانست در اين تست خواهد افتاد تصميم گرفت که با او رک باشد
" من نمي خواهم عصرم را به تظاهر کردن با شما بگذرانم. من فقط مي توانم تفاوت بين کوکا کولا و "پپسي را بگويم. من فکر مي کردم ما قرار است در مورد يک شوي لباس بحث کنيم
مرد به نظر مي رسيد که از رک بودن او خوشش آمده است
"ما در آن مورد وقتي نوشيدني بعد از غذا را مي نوشيديم صحبت خواهيم کرد."
يک لحظه وقتي به يکديگر نگاه کردند، در حالي که سعي مي کردند ذهن يکديگر را بخوانند هر دو "مکثي کردند.مرد عرب گفت:"شما خيلي زيبا هستيد
"اگر براي صرف نوشيدني به اتاق من بياييد به شما هزار فرانک خواهم داد"
ماريا به يک باره فهميد. آيا اين تقصير آژانس بود؟ آيا تقصير ماريا بود؟ آيا بايد بيشتر در مورد دليل اين شام مي فهميد؟ تقصير آژانس يا ماريا نبود. اين واقعيت بود. در يک لحظه ماريا دل تنگ شهرش شد. دل تنگ برزيل، آغوش مادرش. او ملسون را به خاطر آورد وقتي به او در مورد سيصد دلار مي گفت. او احساس کرد که کسي را در جهان ندارد. او در يک شهر غريب تنها بود. يک دختر تجربه دار بيست و دو ساله. اما هيچ کدام از تجربه هايش در جواب دادن به ياري او نمي آمد
"لطفا شراب بيشتري براي من بريزيد"
مرد عرب ليوان او را پر کرد. فکرهاي او سريع تر از شازده کوچولو در سفرهايش به تمام آن سياره ها سفر کرد. او به دنبال ماجراجويي و پول و در صورت امکان شوهر به اين سفر آمده بود. او ساده نبود و قبلن فکر مي کرد که ممکن است چنين پيشنهاد هايي به او شود. او هنوز به مدل شدن، ستاره شدن، شوهر ثروتمند، خانواده، بچه، نوه، لباس هاي زيبا فکر مي کرد. فکر مي کرد که با هوش و اراده و زيبايي خود به موفقيت مي رسد
اما واقعيت در اين لحظه براي او پديدار شده بود. در حالي که مرد متعجب شده بود ماريا شروع به گريه کردن کرد. مرد نمي دانست چه عکس العملي نشان دهد، ترسيده بود که افتضاحي به بار آيد و از طرف ديگر مي خواست ماريا را دلداري دهد. پيشخدمت را صدا کرد تا صورتحساب را بياورد. اما ماريا او را متوقف کرد
" نه لطفن. اين کار را نکنيد. براي من شراب بيشتري بريزيد و اجازه دهيد براي مدتي گريه کنم."
ماريا به آن پسر بچه فکر کرد که از او مداد خواسته بود، در مورد آن پسر جواني که او را بوس کرده بود در حالي که او سعي مي کرد دهانش را بسته نگه دارد، در مورد هيجانش وقتي اولين بار به ريو رفته بود، در مورد مرداني که از او استفاده کرده بودند و هيچ چيزي به ماريا نرسيده بود. در مورد عشق که آن را در اين راه گم کرده بود. به جز اين آزادي ظاهري، زندگي او شامل انتظار بي پاياني براي يک معجزه بود، براي يک عشق واقعي، براي يک ماجرا با پاياني رومانتيک که در فيلم ها ديده بود و در کتاب ها خوانده بود. يک نويسنده نوشته بود تنها زمان و و دانش نمي تواند يک انسان را تغيير دهد، تنها چيزي که مي تواند ذهن يک انسان را تغيير دهد عشق است. چه قدر مزخرف! کسي که اين را نوشته بود به طور حتم تنها يک روي سکه را ديده است
عشق بدون شک يکي از آن چيزهايي بود که مي توانست تمام زندگي يک انسان را تغيير دهد. اما روي ديگر سکه هم بود، چيز ديگري که مي توانست تمام راه و هدف يک انسان را تغيير دهد، نا اميدي. البته که عشق مي تواند يک انسان را عوض کند، اما نااميدي مي تواند اين کار را سريع تر انجام دهد. او چه بايد مي کرد؟ آيا بايد به برزيل برگردد، معلم فرانسه شود و با رئيس قبلي اش ازدواج کند؟ آيا بايد يک قدم جلوتر بردارد؛ از همه ي اينها گذشته اين فقط يک شب است، در شهري که هيچ کس او را نمي شناسد و او نيز کسي را نمي شناسد. آيا يک شب و آن پول باد آورده معني اش اين است که او به طور حتم به جايي مي رسد که راه بازگشتي برايش نباشد؟ چه اتفاقي در حال افتادن بود--- يک فرصت طلايي يا يک آزمايش از طرف مريم مقدس؟
مرد عرب در حال نگاه کردن نقاشي هاي جان مايرو بود، به جايي که فليني مي نشست، به دختري که کت ها را مي گرفت و به بقيه ي مشتري ها که مي رسيدند يا ترک مي کردند
" هنوز تشخيص ندادي؟"
ماريا گفت: " شراب بيشتري لطفن" در حالي که هنوز اشک مي ريخت
ماريا دعا مي کرد که پيشخدمت نيايد و پيشخدمت که از دور با گوشه چشم نظاره گر آنها بود دعا مي کرد که آنها زودتر آنجا را ترک کنند چون مشتري هاي زيادي منتظر بودند و رستوران پر بود
بعد از زماني که به نظر بي پايان مي آمد، ماريا سخن گفت
"آيا گفتيد هزارفرانک براي يک نوشيدني؟"
ماريا خودش نيز از شنيدن لحن صحبت کردنش شگفت زده شد.
مرد گفت:"بله" در حالي که پشيمان شده بود که چرا اين پيشنهاد را کرده" اما من نمي خواهم که.."
" صورتحساب را بپردازيد تا براي صرف نوشيدني به اتاق شما برويم"
دوباره ماريا براي خودش مثل بيگانه اي به نظر رسيد. قبل از آن او يک دختر خوب و خوش رو بود که هيچ وقت با يک غريبه آنگونه صحبت نمي کرد. اما آن دختر به نظر مي رسيد که براي هميشه مرده است
همه چيز همان طور که انتظار مي رفت پيش رفت. او به اتاق عرب رفت. يک شامپاني نوشيد. کاملا به مستي دچار شد. پاهايش را باز کرد و منتظر شد که مرد عرب به ارگاسم برسد( او حتي تظاهر هم نکرد که به اين مرحله رسيده)، خودش را در حمام مرمري شست، پول را
گرفت و خودش را به يک خوشگذراني دعوت کرد.سوار شدن تاکسي تا خانه
او به رختخواب رفت و تمام شب را بدون رويا خوابيد
×××××××
از دفترچه ي ماريا، روز بعد
من همه چيز را به خاطر مي آورم، نه البته لحظاتي که آن تصميم را مي گرفتم. به طرز عجيبي هيچ احساس گناهي ندارم. من هميشه در مورد دختراني فکر مي کردم که به خاطر پول با مردها مي خوابند، چون هيچ راه حل ديگري ندارند. اما اين گونه نيست. مي مي توانستم "بله" يا "نه" بگويم. هيچ کس مرا مجبور به پذيرفتن نمي کرد.
در خيابان قدم مي زدم و به مردم نگاه مي کردم. آيا آنها راه زندگيشان را انتخاب مي کنند؟ يا آنها نيز مثل من به سرنوشت دچار مي شوند. يک زن خانه که آرزو مي کرد يک مدل شود. يک بانکدار که آرزو مي کرد موسيقي دان شود؟ يک دندانپزشک که دوست داشت يک نويسنده شود و خودش را وقف ادبيات کند. دختري که آرزو مي کرد که ستاره ي تلويزيون شود اما حالا در يک سوپرمارکت کار مي کند.
من حتي يک ذره هم براي خودم احساس تاسف نمي کنم. من هنوز قرباني نشده ام. من مي توانستم آن رستوران را با کيف خالي ترک کنم. مي توانستم در مقابل آن مرد بنشينم و به او درس اخلاق دهم يا به او بفهمانم که در مقابلش شاهزاده خانمي نشسته که خريدني نيست. مي توانستم پاسخ هاي مختلفي بدهم. اما مثل بيشتر مردم اجازه دادم که سرنوشت مسيرم را انتخاب کند.
من تنها فرد نيستم، اگر چه سرنوشتم ممکن است من را به مسيري خارج از قانون و جامعه بکشاند. به دنبال يافتن شادي، اگر چه همه ي ما برابر هستيم، هيچ کدام از ما شاد نيست. نه آن بانکدار/ موسيقي دان، نه دندانپزشک/نويسنده يا زن خانه دار/مدل
پايان فصل هشت
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


فصل نهم
اينگونه بود که اين اتفاق افتاد. به همين آساني. او در شهري غريبي بود که کسي او را نمي شناخت، اما امروز در آن حس آزادي عجيبي مي کرد. جايي که لازم نبود خودش را به هر کسي توضيح دهد. او تصميم گرفت براي اولين بار در اين چندين سال تمام روز را به تفکر در مورد خودش اختصاص دهد. تا به امروز او هميشه ذهنش را مشغول اين مي کرد که مردم ديگرچه فکر مي کنند: مادرش، دوستان مدرسه اش، پدرش، آدم هاي آژانس مد، معلم فرانسه، خدمتکار، کتابدار، غريبه در خيابان. در حقيقت هيچ کس به هيچ چيز فکر نمي کرد، نه لا اقل در مورد ماريا، يک غريبه ي فقير، که اگر فردا هم ناپديد شود حتي پليس هم متوجه نخواهد شد
او زودتر از هر روز بيرون رفت، در کافي شاپ هميشگي صبحانه خورد، دور درياچه قدم زد و در آنجا به ديدن نمايشي که توسط پناهنده ها برگذار مي شد پرداخت. يک زن که با يک سگ کوچک مشغول قدم زدن بود به ماريا گفت که آنها کرد هستند، و ماريا به جاي آن که تظاهر کند جواب را مي داند تا ثابت کند باهوش تر از آن است که مردم فکر مي کنند، پرسيد
"کردها از کجا آمده اند؟"
زن نمي دانست، چيزي که ماريا را سوپرايز کرد. جهان مثل اين مي ماند: مردم جوري حرف مي زنند که همه چيز را مي دانند، اما اگر جرات کني که يک سوال بپرسي، آنها هيچ چيز نمي دانند. او به يک کافي نت رفت و فهميد که کردها از کردستان آمده اند، يک کشور که وجود ندارد و هم اکنون بين ترکيه و عراق قسمت شده. او دوباره به درياچه برگشت و دنبال زن و سگش گشت، اما آنها رفته بودند. احتمالن چون سگ بعد از نيم ساعت نگاه کردن به آن آدم ها با پرچم و روسري و موسيقي و دادهاي عجيب خسته شده بود
" من حقيقتن شبيه آن زن هستم. يا حداقل شبيه او بودم. کسي که تظاهر مي کرد همه چيز را مي داند، در سکوت خود پنهان شده بودم، تا وقتي که مرد عرب مرا عصباني کرد و من جرات آن را پيدا کردم که به او بگويم تنها چيزي که مي دانم تفاوت بين دو نوشابه بود. آيا او شوکه شده بود؟ آيا او نظرش در مورد من عوض شد؟ البته که نه. او بايد در برابر صداقت من متحير شده باشد. هر وقت سعي کرده ام که از آنچه هستم باهوش تر به نظر برسم بازنده بودم.خوب، کافي است
او به آژانس مد فکر کرد. آيا آنها مي دانستند مرد عرب واقعن چه مي خواهد يا آنها واقعن فکر مي کردند او مي خواهد براي ماريا در کشورش کار پيدا کند؟
واقعيت هر چيزي که بود، ماريا در آن صبح خاکستري در ژنو احساس تنهايي کمتري کرد، با دمايي نزديک به صفر و نمايش کردها، واگن ها که براي هر توقف سر وقت مي رسيدند، مغازه هايي که جواهراتشان را دوباره در ويترين به نمايش مي گذاشتند، بانک ها باز مي شدند، گداهايي که خوابيده بودند و سوييسي هايي که به سر کار مي رفتند. او کم تر احساس تنهايي مي کرد چون کنارش زني نشسته بود که احتمالن به چشم رهگذرها نمي آمد. ماريا قبلن حواسش به او نبود اما او کنارش نشسته بود
ماريا به زن نامرئي کنارش لبخند زد. زن که شبيه مريم مقدس ، مادر مسيح بود به او لبخند زد و به او گفت: مواظب باش همه چيز آنقدر که تو فکر مي کني ساده نيست. ماريا نصيحت او را ناديده گرفت و به او گفت که او او بزرگ شده و مسئول تصميم هاي خودش است، و نتوانست باور کند که يک توطئه دنيوي برخلاف او انجام شده باشد. او ياد گرفته بود که مردمي وجود دارند که حاضرند براي يک شب هزار فرانک سوييس بپردازند، براي نيم ساعت بين پاهاي او، و تمام چيزي که او بايد در موردش در روزهاي آينده تصميم مي گرفت اين بود که آيا با آن هزار فرانک بليط برگشت به شهر زادگاهش را بخرد يا کمي بيشتر بماند تا پول کافي بدست آورد تا براي خانواده اش خانه، براي خودش چند لباس زيبا، و بليط به تمام مکان هايي که آروزي ديدنشان را مي کرد، بخرد
زني که کنارش نشسته بود دوباره گفت که مسايل انقدر ساده نيستند، اما ماريا با اين که از اين مصاحبت خوشحال بود اما از او درخواست کرد مزاحم افکار او نشود، زيرا او نياز داشت که تصميم هاي مهمي بگيرد
او شروع کرد به تحليل کردن، اين بار با دقت بيشتري، امکان برگشتن به برزيل. دوست دخترهايش که تا به حال حتي شهر زادگاهشان را ترک نکرده بودند خواهند گفت که او از شغلش اخراج شده، که او هيچ وقت آن قدر استعداد نداشته که ستاره ي جهاني شود. مادرش بايد ناراحت باشد از اينکه مبلغي که به او قول داده شده بود ماهانه به دستش برسد هرگز به او نرسيده، حتي با اينکه ماريا در نامه هايش به او اطمينان مي داد که اداره ي پست بايد آنها را دزديده باشد. پدرش از اين به بعد براي هميشه با نگاهي که درآن " من به تو گفته بودم" موج مي زند به او نگاه مي کند. او دوباره به سر کارش برخواهد گشت، پارچه مي فروشد، و با صاحب کارش ازدواج خواهد کرد- اويي که با هواپيما سفر کرده بود،پنيرهاي سوييسي خورده بود ،فرانسه ياد گرفته بود و در برف راه رفته بود
از طرف ديگر، نوشيدني هايي وجود داشت که به ازايش او مي توانست هزار فرانک دريافت کند. شايد زياد طول نکشيد- از همه ي اينها گذشته، زيبايي به سرعت باد تغيير مي کند، اما او در يک سال مي تواند آن قدر پول بدست آورد که دوباره روي پاي خودش بايستاد و به دنيا بازگردد، اين بار با شرايط دلخواه خودش. تنها مشکل واقعي اين بود که او نمي دانست چه کند؟ چه گونه شروع کند. او روزهايي که در "کلاب خانوادگي شبانه" کار مي کرد را به خاطر آورد که دختري از مکاني به نام ريو دو برن نام برده بود- در حقيقت اين يکي از اولين حرف هايي بود که او زد حتي قبل از آنکه به ماريا نشان دهد چمدان هايش را کجا بگذارد
ماريا يکي از نقشه هايي ژنو را پيدا کرد. يک مرد آنجا ايستاده بود و ماريا از او پرسيد آيا مي داند ريو دو برن کجا است. مرد در حالي که شيفته شده بود از او پرسيد منظورش خيابان ريو دو برن است يا به دنبال جاده اي مي گردد که به برن، پايتخت سوييس مي رود.ماريا گفت که به دنبال خياباني در ژنو مي گردد. مرد با نگاهش او را برانداز کرد و بدون گفتن کلمه يي ، در حالي که متقاعد شده بود آن يک دوربين مخفي بود که از احمق جلوه دادن مردم لذت مي برد، دور شد. ماريا براي پانزده دقيقه نقشه را مطالعه مي کرد- شهر بزرگي نبود- و در آخر مکاني را که مي خواست پيدا کرد
دوست نامرئي او که در زماني که ماريا نقشه را مطالعه مي کرد ساکت بود حالا سعي مي کرد که براي ماريا دليل بياورد- اين يک مسئله ي اخلاقي نيست، در مورد رفتن به راهي است که بي بازگشت است
ماريا گفت که اگر پول کافي براي رفتن به خانه به دست آورد، به اندازه ي کافي بدست آورده که از هر شرايطي خلاص شود. در کنار اينها، هيچ کدام از مردمي که مي گذشتند راهشان را انتخاب نکرده بودند. اين واقعيت زندگي است. ماريا به دوستش گفت:"ما در جهان اشک ها زندگي مي کنيم"." ما مي توانيم هر گونه آرزويي داشته باشيم، اما زندگي سخت است، جبران ناپذير و غمناک. تو سعي داري به من چه بگويي: که مردم سعي بر اين دارند که من را محکوم کنند؟ هيچ کس نخواهد فهميد- اين يک وجهه از "زندگي من است
دوست نامرئي اش با يک لبخند غمگين و شيرين ناپديد شد
ماريا به يک شهر بازي رفت و براي ترن هوايي يک بليط خريد. او همراه ديگران داد زد، با اينکه مي دانست هيچ خطري وجود ندارد و همه ي اينها يک بازي است. در يک رستوران ژاپني غذا خورد. با اين که نمي فهميد در حال خوردن چه چيزي است و فقط مي دانست که گران است و احساس مي کرد در حس و حالي است که دوست دارد به خودش اجازه ي هر گونه خوش گذراني را دهد. او شاد بود، نيازي نبود که منتظر زنگ تلفن بماند يا براي هر سانتيم(يک صدم فرانک) که خرج مي کند نگران شود
آن روز او براي آژانس يک پيغام گذاشت تا از آنها تشکر کند و به آنها بگويد که ملاقات به خوبي پيش رفت. اگر آنها صادق بودند براي عکس ها درخواست مي کنند. و اگر دلال زنان بودند، ملاقات هاي بيش تري ترتيب خواهند داد
او از پل گذشت تا به سمت اتاق کوچکش رود و تصميم گرفت هر چه قدر هم که در آورد و با وجود همه ي نقشه هايي که داشت به طور حتم هيچ وقت تلويزيون نخواهد گرفت. او نياز داشت که فکر کند. که همه ي وقتش را صرف فکر کردن کند
از دفترچه خاطرات ماريا در آن شب( که در حاشيه ي آن يادداشت کرده بود" مطمئن "نيستم
من کشف کردم که چرا يک مرد به خاطر زن ها پول مي پردازد: او مي خواهد که شاد
باشد
او هزار فرانک نمي پردازد که فقط يک ارگاسم را تجربه کند. او مي خواهد که شاد باشد. من هم مي خواهم، هر کسي مي خواهد اما هيچ کس شاد نيست. من چه چيزي به دست آورده ام که از دست بدهم، اگر براي يک مدت تصميم بگيرم که... باشم. اين کلمه ي سختي است که بنويسم يا حتي در موردش فکر کنم... اما بگذار بي پرده باشيم. من چه چيزي را از دست مي دهم اگر تصميم بگيرم براي يک مدت فاحشه باشم؟
شرف.شان. عزت نفس. اگرچه، وقتي در موردش فکر مي کنم، من هيچ وقت هيچ يک از آنها را نداشته ام. من به خواسته ي خود به دنيا نيامدم، من هيچ وقت هيچ کس را نداشتم که دوستم داشته باشد، من هميشه تصميم اشتباه گرفته ام- حالا به زندگي اجازه مي دهم براي من تصميم بگيرد .


                                                    پايان
****************************************************************************


ابراهيم گلستان در 22 مهر 1301 در شيراز به دنيا آمد. فعاليت ادبي را با ترجمه‌ي داستان‌هايي از همينگوي و فاكنر آغاز كرد و نخستين مجموعه داستان خود به نام "آذر، ماه آخر پاييز" را در 1328 منتشر كرداو از نخستين نويسندگان معاصر ايران بود كه براي زبان داستان اهميت ويژه‌اي قائل شد و كوشيد نثري آهنگين را در قالبهاي داستاني مدرن بكار گيرد. از اين جهت نقش او در سير پيشرفت داستان معاصر فارسي قابل توجه است.گلستان جداي از نويسندگي، به عنوان يك فيلم‌ساز شاخص نيز شهرت دارد. او در ساليان اخير در انگلستان ساكن شده است.




ماهي وجفتش

ابراهيــم گلستــان
مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.
دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با     رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرمانتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، بههم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.